،به دنیای حرفه و فن خوش آمدید...... کار و فناوری، تحقیق، اقدام پژوهی، مقالات آموزشی و تربیتی، کاردستی، ضرب المثل، طرح مشبک، معرق و منبت کاری، پاورپوینت، خاطره، طرح درس، کامپیوتر، شعر، آشنایی با مشاغل و رشته های تحصیلی، مدارهای الکتریکی و الکترونیکی، روش تدریس، داستان كوتاه، اطلاعات علمی، طنز، کاریکاتور، عکس، فوت و فن معلمی، مشاهیر ایران و جهان، دانستنی ها، جمله های زیبا، ابتکار و خلاقیت، یزدشناسی، دانلود، فیلم، موسیقی و... در دنیای حرفه و فن، راه بیشتر آموختن کار و فناوری داستان ضرب المثل ها 1

آش نخورده، دهان سوخته: هر گاه كسی گناهی مرتكب نشده باشد و مردم او را گناهكار بدانند، این مثل را گویند كه مترادف است با مثل « گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده » ‌و قصه ی آن چنین است: روزی شخصی به خانه یكی از آشنایانش رفت. صاحب خانه آش داغی برای او آورد. مهمان هنوز دست به سفره نبرده بود كه دندانش درد گرفت و از شدت درد، دست، جلو ی دهانش برد. صاحب خانه به خیال اینكه چون مهمان عجله كرده و  مهلت نداده تا آش سرد شود دهانش سوخته است، به او  گفت: « اگر صبر می كردی، آش سرد می شد و دهنت نمی سوخت. » مهمان از شنیدن حرف صاحب خانه، عرق شرم به پیشانیش نشست و در جواب گفت: « بله آش نخورده، دون سوخته.» ... آن فكری را كه تو كردی من هم كردم: پارچه فروشی می رود در یك  آبادی پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا كمی استراحت كند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه  فروش با خود می گوید: « بهتر است  پارچه ها را به این سوار بدهم بلكه كمكم كند تا آبادی بیاورد.» وقتی سوار به او می رسد، مرد، می گوید: « ای جوان، این پارچه ها را كمك من به آبادی برسان.» سوار می گوید: « من نمی توانم پارچه تو را ببرم.» و به راه خود ادامه می دهد. مرد سوار مسافتی كه می رود، با خود می گوید: « چرا پارچه های آن  مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او كه دیگر به من نمی  رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر  كنم تا آن مرد برسد پارچه هایش را بگیرم و با خود ببرم.»‌ در همان فكر بود كه پارچه فروش به او رسید. سوار گفت:  «عمو، پارچه هایت را بده تا كمكت كنم و به آبادی برسانم.»‌ مرد پارچه فروش گفت:‌ « نه! آن فكری را كه تو كردی من هم كردم.».... آن گلابی را كه دستت نرسیده (بچینی) احسان پدرت می كنی؟ ابن مثل را وقتی به كار می برند كه از كسی طلبی دارند و نتوانند وصول كنند. در این صورت یا به كس دیگری حواله می دهند و یا می گویند:‌«احسان پدر» مرد باغداری رفت از باغ، گلابی بچیند. تمام گلابی ها را چید تنها یكی از گلابی ها روی بلندترین شاخه ی درخت ماند هر چه كرد گلابی نیفتاد. وقتی كه از افتادن گلابی نا امید شد گفت:  «باشه،‌آن گلابی احسان پدرم.»


برچسب‌ها: داستان ضرب المثل, ادبیات فارسی, آش نخورده, گلابی احسان پدر
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹ |

ابزار هدایت به بالای صفحه