کتاب های «طلایی» مجموعه کتاب هایی کوچک بود با زبانی بسیار ساده که داستان های مشهور ادبیات کلاسیک غرب را برای کودکان بازگو می کرد. این کتاب ها توسط انتشارات امیر کبیر در طول سال های دهه ی ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ منتشر می شد. قیمت ارزان کتاب های «طلایی» و شهرت آثاری که معرفی می شدند این کتاب ها را در میان کودکان محبوب کرده بود. برای بسیاری از این کودکان خواندن کتاب های «طلایی» اولین تماس با ادبیات جهان بود. ما تصمیم داریم کلیه این کتاب ها را در این وبلاگ جهت دانلود برایتان قرار دهیم. امیدواریم از خواندن این قصه ها لذت ببرید. (کتاب های طلایی از شماره 67 تا 76 شامل داستان های:...............

برچسبها: دانلود, کتاب های طلایی, دانلود رایگان, دانلود کتاب طلایی
ادامه مطلب

















یک فروشنده در دکان خود, یک طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی, مثل آدم ها حرف می زد و زبان انسان ها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتری ها شوخی می کرد و آنها را می خنداند. و بازار فروشنده را گرم می کرد. یک روز از یک فروشگاه به طرف دیگر پرید. بالش به شیشة روغن خورد. شیشه افتاد و شکست و روغن ها ریخت. وقتی فروشنده آمد, دید که روغن ها ریخته و دکان چرب و کثیف شده است. فهمید که کار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد. سر طوطی زخمی شد و موهایش ریخت و کَچَل شد. سرش طاس طاس شد. طوطی دیگر سخن نمی گفت و شیرین سخنی نمی کرد. فروشنده و مشتری هایش ناراحت بودند. مرد فروشنده از کار خود پیشمان بود و می گفت کاش دستم می شکست تا طوطی را نمی زدم او دعا می کرد تا طوطی دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم کند. روزی فروشنده غمگین کنار دکان نشسته بود. یک مرد کچل طاس از خیابان می گذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت کاسة مسی. ناگهان طوطی گفت: ای مرد کچل , چرا شیشة روغن را شکستی و کچل شدی؟ تو با این کار به انجمن کچل ها آمدی و عضو انجمن ما شدی¿ نباید روغن ها را می ریختی. مردم از مقایسة طوطی خندیدند. او فکر می کرد هر که کچل باشد. روغن ریخته است. منبع: داستان های مثنوی معنوی....@ دزد:: زمانی که نصرتالدوله وزیر بود، لایحهای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگها بیان کرد و گفت: این سگها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را میگیرند. مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت: مخالفم. وزیر دارایی گفت: آقا! ما هر چه لایحه میآوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟ مدرس جواب داد: مخالفت من به نفع شماست، مگر شما نگفتید، این سگها به محض دیدن دزد، او را میگیرند؟ خوب آقای وزیر! به محض ورودشان ، اول شما را میگیرند. پس مخالفت من به نفع شماست. نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند.
استاد سخت گیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سؤال را مطرح میکند؛ «شما در قطاری نشستهاید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرمازده شدهاید، حال چه کار میکنید؟» دانشجوی بیتجربه فوراً جواب میدهد: من پنجره کوپه را پایین میکشم تا باد بوزد. پروفسور سؤال اصلی را بدین ترتیب مطرح می کند: حال که شما پنجره کوپه را باز کردهاید، در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید: محاسبه مقاومت جدید هوا در مقابل قطار؟ تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟ آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر جواب مثبت است، به چه اندازه؟ مطابق انتظار، دهان دانشجو باز مانده و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد. همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد و همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند. پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا خواند و طبق معمول سؤال اولی را پرسید؛ «شما در قطاری نشستهاید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرمازده شدهاید، حالا چکار میکنید؟» دانشجوی زرنگ گفت: من کتم را در میارم. پروفسور: هوا بیش از اینها گرمه. دانشجو: خوب ژاکتم را هم در میارم. استاد: هوای کوپه مثل حمام سونا داغه. دانشجو: اصلا ... پروفسور گوشزد میکند این کار خوبی نیست. دانشجو به آرامی گفت: «می دانید آقای دکتر، این دهمین باری است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم و اگر قطار مملو از انسان هم باشد، من آن پنجره ی لامصب را باز نمیکنم!!»
بهلول وارد کاخ شد و بدوبدو رفت کنار هارونالرشید نشست. هارون که روی تخت نشسته بود، از این کار بهلول عصبانی شد. به همین خاطر خواست کاری کند که حاضران به او بخندند و مسخرهاش کنند پس با تمسخر گفت: «من ازت یک معما میپرسم. حاضری جواب بدهی؟» بهلول گفت: «به شرطی که مثـل قبلها زیر قولت نزنیها.» هارون گفت: «باشه. اگر توانستی جواب بدهی، هزار دینار سرخ بهت میدهم؛ اما اگر نتوانستی جواب بدهی، دستور میدهم ریش و سبیلت را بتراشند و تو را سوار الاغ کنند و توی کوچه و بازار بگردانند.» بهلول گفت: «پولها مال خودت. من به این طلاها احتیاج ندارم. فقط به یک شرط حاضرم به معمایت جواب بدهم.» خلیفه پرسید: «چه شرطی؟» بهلول جواب داد: «اگر جواب معمای تو را دادم، باید به مگسها دستور بدهی که مرا اذیت نکنند.» هارون کمی فکر کرد و بعد گفت: «این کار غیر ممکن است. مگر مگسها حرف مرا گوش میکنند؟» بهلول گفت: «تو که نمیتوانی به مگسها دستور بدهی، به چه دردی میخوری. مثـلاً پادشاهی.» قیافهی هارون پیش وزیران و حاضرانش قرمز شد. دوست داشت یک طور از بهلول انتـقام بگیرد و پیش حاضران خرابش کند. بهلول فهمید که هارون ناراحت شد. لبخندی زد و گفت: «ناراحت نشو. شوخی کردم؛ ولی حاضرم بدون شرط به معما جواب بدهم.» هارون وقتی این را شنید، نفسی تازه کرد و شکمش را جلو داد. یک نوشیدنی از خدمتکارش گرفت و قلپقلپ سر کشید بعد گفت: «خب که این طور. حالا معما. یک معمایی ازت بپرسم که توی گل بمانی. به من بگو ببینم این چه درختی است که دوازده شاخه دارد. هرشاخهاش سی برگ دارد. یک روی آن برگها روشن و روی دیگر تاریک است.» بهلول خندید و گفت: «این بود معمای سختت؟ خب معلوم است دیگر. این درخت اسمش «سال» است. دوازده ماه دارد و هرماه سی روز و هر روزش همراه با شب است.» بهلول جواب را که داد به حاضران نگاه کرد. نگاه حاضران میگفت: «خوب روی هارونالرشید را کم کردی!»
یک روز کارمند پست متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه نوشته شده بود: خدای عزیزم زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق باز نشستگی می گذرد، دیروز یک نفر کیفم که 100 دلار در آن بود دزدید. هفته دیگر عید است و بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان به من کمک کن... کارمند اداره پست تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند... عید به پایان رسید تا این که نامه دیگری از پیرزن به اداره پست رسید: نامه ای به خدا! همه جمع شدند و نامه را باز کردند. متن نامه چنین بود: خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم عید را به خوبی بگذرانم... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!...@ کرِم ضد سیمان!: مردي وارد داروخانه شد و گفت: آقا ببخشید،کرِم ضد سيمان دارين؟ متصدي داروخانه با لحني تمسخر آميز گفت: بله که داريم! کرِم ضد تيرآهن هم داريم. حالا خارجي مي خواهي يا ايراني؟ در ضمن خارجيش گران است. گفته باشم! مرد دستانش را روبروي فروشنده گرفت و گفت: از وقتي کارگر ساختمان شده ام دست هایم زبر شده و نمي توانم دخترم را نوازش کنم و... متصدی داروخانه سرش را پایین انداخت و معذرت خواهی کرد.... انسانيت و تقواست که سرنوشت ساز است. جايگاه شاه و گدا و دارا و ندار همه " قبر "است... مواظب باشيم که «تقوا»با يک «تق» «وا» نرود. براي رسيدن به کبريا بايد نه "کبر" داشت نه"ريا"...

حقیر سراپا تقصیر معمولا پیش مدیران کل نمی رفتم. اما در 25 سال خدمتم، پیش چند نفرشان رفتم که اتفاق های خنده داری بوجود آمد. الان اولین قضیه را تعریف می کنم بقیه بماند به شرط حیات در قسمت های بعد!... القصه ماجرا از جایی شروع شد که پیغام گیر تلفنم را چک کردم. مردی بدون سلام و علیک گفت: یکشنبه بیایید اداره کل. مدیر کل کارتون داره! و گرمپ قطع کرد!... خیلی تعجب کردم! آن موقع ها تقدیر نامه هایم از شصت، هفتاد رد کرده بود و معلم نمونه استان هم شده بودم. از دستم ده ها هنر مثل کوه آتشفشان فوران می کرد!! شال و کلاه کردم و صبح یک شنبه خودم را چون فشنگ به دفتر مدیر کل رساندم. منشی پرسید: شما؟ گفتم: سالاری! از نگاه ناجوری که انداخت جا خوردم. فهمیدم یک جای کار ایراد پیدا کرده احتمالا! گفت: شما همونی هستی که روی پیغام گیرت گفتی اگر دوست داشتم!... فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد! من این جمله را به شوخی روی پیغام گیرم گذاشته بودم که البته به تریج قبای خیلی ها برخورد: لطفا پیغام بگذارید. اگر دوست داشتم با شما تماس می گیرم!! خندیدم و گفتم: اوه... بله خودِخودم هستم! کله را تکانی داد نمی دانم به علامت چی؟! احتمالا برو بابا با این پیغام گیرت! بعد از دو ساعت انتظار کشیدن به همراه دو سه نفر دیگر عینهو مطب های الان پزشکان، رفتیم کنار مدیر کل یعنی آقای ب.غ نشستیم. ایشان با تلفن صحبت می کرد. با ارباب رجوع حرف می زد. یه چیزی هم می نوشت. از من پرسید: چکار داشتین؟ گفتم: نمی دونم! شما فرموده بودین بیایم! گفت: آهان! برای چی گفته بودم بیایید؟! تو دلم گفتم: من چه میدانم آقای محترم! نالیدم: نمی دانم... دفتر دارتان زنگ زده... تلفن را قطع کرد و ...............
* تقویم: سخنران، ببخشید که زیاد صحبت کردم. آخر من ساعت ندارم. یکی از مهمان ها گفت: ساعت نداری تقویم که داری... *شباهت: معلم: امیر جان با حمید یک جمله بساز. امیر: شما چه قدرشبیه همید... *امرار معاش و نویسندگی: سعید به دوستش محسن برادرت که برای زندگی به شهر دیگه رفته از چه راهی امرار معاش می کنه؟ محسن، از راه نویسندگی. سعید چه می نویسد؟ محسن: هر ماه به پدرم نامه می نویسد تا برایش پول بفرستد... * پیش بینی ناهار و شام: یه روز کتابم و دادم به دوستم از صفحه 78 می شه فهمید شام قرمه سبزی داشتند از صفحه 104 هم می شه فهمید بعدشم انار دون کردند.... *فرق کچل با هواپیما: از یکی می پرسن فرق کچل با هوا پیما چیه؟ می گه: بابا ما سرمون کچل می شه. کچل که اصلا فرق نداره. هواپیما هم نکته انحرافی است.... *انشا: معلم از دانش آموز خواسته که انشا درباره یک مسابقه فوتبال بنویسد. همه مشغول نوشتن شدند جز یک نفر. معلم از او پرسید: چرا نمی نویسی؟ دانش آموز جواب داد : نوشته ام. معلم دفتر او را گرفت و نگاه کرد نوشته بود به علت بارندگی فوتبال برگزار نخواهد شد.... *مسابقه والیبال: نمی دونم چرا تماشای مسابقه والیبالی که فرداش امتحان نداشته باشی جذابیت چندانی نداره!!... * فیل: روزی یک پسر داشت با فیل توی خیابان راه می رفت. پلیس جلویش را گرفت و گفت: «زود این فیل را ببر باغ وحش!» روز بعد، دوباره پلیس پسر را با فیل دید و گفت:«مگر نگفتم این فیل را ببر باغ وحش!» پسر گفت: «دیروز بردمش؛ امروز داریم می رویم سینما!»... * بیست: رضا: «مامان امروز بیست گرفتم.» مادر:«آفرین پسرم، تو چه درسی؟» رضا: «توی دوتا درس،8 توی ریاضی و 12 توی فارسی که روی هم می شود 20!»...* ده سال پیش: معلم:«شبنم جان، اسم چیزی را بگو که امروز داریم؛ اما ده سال پیش نداشتیم.» شبنم: «من!»... 

.jpg)