،به دنیای حرفه و فن خوش آمدید...... کار و فناوری، تحقیق، اقدام پژوهی، مقالات آموزشی و تربیتی، کاردستی، ضرب المثل، طرح مشبک، معرق و منبت کاری، پاورپوینت، خاطره، طرح درس، کامپیوتر، شعر، آشنایی با مشاغل و رشته های تحصیلی، مدارهای الکتریکی و الکترونیکی، روش تدریس، داستان كوتاه، اطلاعات علمی، طنز، کاریکاتور، عکس، فوت و فن معلمی، مشاهیر ایران و جهان، دانستنی ها، جمله های زیبا، ابتکار و خلاقیت، یزدشناسی، دانلود، فیلم، موسیقی و... در دنیای حرفه و فن، راه بیشتر آموختن کار و فناوری دنیای حرفه و فن سالاری | ادبیات فارسی

چون حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید از خداوند خواست که همه جهان و موجودات آن و همه زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد. چون حکومت جهان بر سلیمان مسلم شد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواست که اجازه دهد تمام جانداران را به صرف یک وعده غذا دعوت کند. حق تعالی او را از این کار بازداشت و فرمود: «رزق و روزی تمام جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این کار بر نخواهد آمد. بهتر است زحمت خود زیاد نکند.» ماهی عظیم الجثه ولی سلیمان بر اصرار خود افزود و استدعای وی مورد قبول واقع شد و خداوند به همه موجودات زمین فرمان داد تا فلان روز به ضیافت بنده محبوبش بروند. سلیمان هم بیدرنگ به افراد خود دستور داد تا آماده تدارک طعام برای روز موعود شوند. وی در کنار دریا جایگاه وسیعی ساخت و دیوان هم انواع غذاهای گوناگون را در هفتصد هزار دیگ پختند. چون غذاها آماده شد سلیمان بر تخت زرینی نشست و علمای بنی اسرائیل نیز دور تا دور او نشسته بودند از جمله آصف ابن برخیا وزیر کاردان وی . آنگاه سلیمان فرمان داد تا جمله موجودات جهان برای صرف غذا حاضر شوند. ساعتی نگذشت که ماهی عظیم‌الجثه از دریا سر بر آورد و گفت: «خدای تعالی امروز روزی مرا به تو حواله کرده است بفرمای تا سهم مرا بدهند.» سلیمان گفت: «این غذاها آماده است. مانعی وجود ندارد و هر چه می‌خواهی بخور.» ماهی عظیم و الجثه ماهی با یک حمله تمام غذاها و خوراکی‌های آماده شده را بلعید و گفت: یا سلیمان، سیر نشدم غذا می‌خواهم.» سلیمان چشمانش سیاهی رفت و گفت: «مگر رزق روزانه تو چقدر است؟ این طعامی بود که برای تمام جانداران عالم مهیا کرده بودم!» ماهی عظیم‌الجثه در حالی که از گرسنگی نای دم زدن نداشت به سلیمان گفت: «خداوند عالم روزی مرا روزی سه بار و هر دفعه سه قورت تعیین کرده است. الان من نیم قورت خورده‌ام و دو قورت و نیم دیگر باقی مانده که سفره تو برچیده شد.» سلیمان از این سخن مبهوت شده و به باری تعالی گفت: «پروردگارا، توبه کردم. به درستی که روزی دهنده خلق فقط توئی!» این ضرب المثل درباره کسی است که حرصش را معیاری نباشد و بیش از میزان شایستگی انتظار مساعدت داشته باشد. عبارت مثلی بالا از جنبۀ دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می‌گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سر زده، نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد. در این گونه موارد است که اصطلاحاً می‌گویند: «دو قورت و نیمش هم باقیه.»


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, داستان ضرب المثل, ادبیات فارسی
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹ |

ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می‌خواهی؟ کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.» به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. وقتی کفش‌ها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفش‌ها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد. در مدتی که کار می‌کرد با خودم فکر می‌کردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش می‌کند!...کارش که تمام شد، کفش‌ها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفش‌ها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟» گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.» گفتم: «بگو چقدر؟» گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.» گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟» گفت: «یا علی.» با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی‌اش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشته‌اش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: «من گفتم هر چه دادی قبول.» گفتم: «بله می‌دانم، می‌خواستم امتحانت کنم!» نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم. گفت: «تو؟ تو می‌خواهی مرا امتحان کنی؟» واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که می‌رفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانه‌هایی فراخ، گام‌هایی استوار و اراده‌ای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من می‌آموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستانک, ادبیات فارسی, پسر واکسی
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹ |

@ برو کشکت را بساب... می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد. چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نمی شود و به تمام آرزوهایش می رسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او گفت: اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد به صورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند. چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب!!»@ همانی هستی که همه می‌گویند؟... روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه این‌گونه اشك می‌ريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟» شیخ جعفر گفت: «آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟» پاسخ داد: «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند. آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان عرفانی, داستان ضرب المثل, برو کشکت را بساب
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷ |

ایران از دیر باز مهد ضرب المثل های شیرین و طنز بوده، هر گاه نمی توانی حرفت را به درستی به کسی بفهمانی از ضرب المثل هایی استفاده می کنی برای بیان بهتر حرف هایت. این مطلب نیز به یکی از ضرب المثل ها پرداخته است... سيلابي از كوهستان جاري شده بود و از رودخانه مي گذشت . مرد بي نوائي از آنجا عبور مي كرد ، چيزي در آب شناور ديد و فكر كرد خيك يا پوستيني در آب شناور است. مرد لخت شد و خودش را به آب زد به اين اميد كه آن را بگيرد و با فروشش چيزي براي خود بخرد. ولي آن چه سيلاب آورده بود نه پوستين بود و نه خيك روغن ، بلكه يك خرس زنده بود كه در سيلاب گرفتار شده بود. خرس دست و پا مي زد تا دستش را به چيزي بند كند . همين كه مرد نزديك شد و دستش را دراز كرد كه پوستين را بگيرد ، خرس براي نجاتش به او چسبيد . مردم ديدند كه مرد نيز همراه سيل پيش مي رود فرياد زدند : اگر نمي تواني پوستين را بياوري ولش كن و برگرد . مرد جواب داد : بابا ، من پوستين را ول كردم ، پوستين مرا ول نمي كند... اين مثل هنگامي استفاده مي شود كه فردي به اميد سودي در كاري دخالت كند و در آن گرفتار شود و اگر كسي به او نصيحت كند كه از خير اين كار بگذر، براي دفاع از خود اين مثل را استفاده مي كند.


برچسب‌ها: داستان, حکایت, داستان ضرب المثل, پوستین
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷ |

س از اجرای قصه های ملای سر مله ای، نمکک، شاتس، کک به تنور افتاده، به سراغ داستان دیگری به نام "نشک خروسی" از کتابی به همین نام، از استاد اسدالله شکرانه رفتم. پس از ضبط قصه، با استفاده از برنامه خوب موی میکر، عکس های مختلفی را که گردآوری کرده بودم با یکدیگر میکس و پس از ایجاد افکت آن را ذخیره کردم. بعضی دوستان پرسیدند هدفم از این کار چیست؟ راستش حفظ و نگه داری گویش ها و لهجه های زیبای زبان فارسی وظیفه آحاد ایرانیان است. متاسفانه همه ما به سوی لهجه مرکز حرکت می کنیم و سعی می کنیم حتی به عمد گویش قدیمی خود را کنار بگذاریم. الان برخی از افراد بویژه طبقات بالای اجتماع، گویش محلی خود را کنار گذاشته و حتی حرف زدن با آن را کسر شان خود و خانواده شان می دانند! بنابراین تصمیم گرفتم در کنار دیگر دوستانی که در راستای حفظ گویش های زبان فارسی گام بر می دارند، کار کوچکی در نگهداری و اشاعه فولکلور و فرهنگ سنتی مردمان ایران زمین انجام دهم. برای گوش دادن به این قصه و قصه های قبلی، روی لینک های زیر کلیک کنید و آن را در کانال دنیای حرفه و فن در سایت آپارات دریافت کنید...

قصه نشک خروسی

ملا سرمله ای

نمکک

شاتس

کک به تنور افتاده


برچسب‌ها: قصه یزدی, لهجه یزدی, کودک و نوجوان, ادبیات فارسی
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۶ |

زندگی

زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كم داشتن
چون قناعت پيشگان روح مكرم داشتن
جامهي زيبا بر اندام شرف آراستن
غير لفظ آدمي معناي آدم داشتن
قطره ي اشكي به شبهاي عبادت ريختن
بر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن
نيمشب ها گردشي مستانه در باغ نياز
پاكي عيسي گزيدن عطر مريم داشتن
با صفاي دل ستردن اشك بي تاب يتيم
در مقام كعبه چشمي هم به زمزم داشتن
تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط
در گلاب شادماني شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست
در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست
سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر
یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست
آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال
جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست
با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار
ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست

  شاعر: زنده یاد مهدی سهیلی


برچسب‌ها: شعر زیبا, مهدی سهیلی, عکس, ادبیات فارسی
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۶ |

آب از سرچشمه گل آلود است، مصداق بی کفایتی و تدبیر نادرست شخصی که در رأس آن امور است، سرچشمه می گیرد؛ چرا که تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد، تیرگی به آن نمی گذرد و زلالی و روانی آن حفظ می شود. ضرب المثل آب از سرچشمه گل آلود است، از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است. ●خلفای اموی جمعا ١۴ نفر بوده اند که ازسال ۴١ تا ١٣۶ هجری درسرزمین پهناور اسلامی خلافت کرده اند. در میان ایشان هیچ یک در مقام فضیلت و تقوی همتای خلیفه ی هشتم، عمر بن عبدالعزیز، نبوده است. این خلیفه تعالیم اسلامی را تمام و کمال اجراء می کرده است؛ دوران کوتاه خلافتش توام با عدل و داد بود و بدون تکلف و تجمل زندگی می کرد. روزی این خلیفه از عربی شامی پرسید : عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چه گونه است ؟ عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد : « اذا طابت العین، عذبت الانهار » ،یعنی چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد، در نهرها و جویبارها نیز صاف وزلال خواهد بود.(1) ● میرخواند این سخن را از افلاطون می داند که فرمود: پادشاه همانند جوی بسیار بزرگ آب است که به جوی های کوچک منشعب می شود. پس اگر آن جوی بزرگ شیرین باشد، آب جوی های کوچک را بدان منوال توان یافت و اگر تلخ باشد، همچنان.(2) ●فریدالدین عطارنیشابوری این سخن را به عارف عالی قدر ابو علی شقیق بلخی نسبت می دهد که چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید، هارون الرشید او را بخواند و گفت : مراپندی ده ! شقیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت : تو چشمه ای و عمال جوی ها. اگرچشمه روشن بود، تیرگی جوی ها زیان ندارد، اما اگر چشمه تاریک بود، به روشنی جوی هیچ امید نبود. در هر صورت این سخن از هرکس و هر کشوری باشد، ابتدا به زبان عرب در آمده و ار آن جا به زبان فارسی منتقل گردیده است. ولی به مصداق " الفضل للمتقدم " باید ریشه ی عبارت بالا را از گفتار افلاطون دانست که بعد ها متاخران آن را به صور و اشکال مختلف در آورده اند.(3) برگرفته از: (1)-لطائف الطوائف ، ص ١٣۹ (2)-روضه الصفا ،ص ۶۸۵ (3)-تذکره الاولیاء ، ص ۲٣۶


برچسب‌ها: ضرب المثل, مثل سائره, آب از سر چشمه گل آلود است, داستان ضرب المثل
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۶ |

يکي بود يکي نبود آقاي مربّع خيلي غمگين بود. چون يکي از ضلع هايش را گم کرده بود. آن شب، در خانه دايره بزرگ، مهماني خوبي برپا بود. همه دعوت شده بودند. آقاي مربّع هم دعوت شده بود. اما چطور مي توانست بدون يک ضلع به آن مهماني برود؟ صداي در خانه بلند شد. پشت در، دوست قديميآقاي مربّع، آقاي مستطيل بود. آقاي مستطيل، مثل هميشه، با خوشرويي سلام کرد و گفت: آمده ام تا با هم به مهماني برويم. آقاي مربّع گفت: اما، من نمي توانم بيايم! بعد هم ماجراي گم شدن يک ضلعش را تعريف کرد. آقاي مستطيل فکري کرد و گفت: تا مرا داري، غصّه هيچ چيز را نخور. همين الان، يکي از ضلع هايم را به تو مي دهم. او اين را گفت و يکي از دو ضلع کوچکش را به مربّع داد، ضلع کوچک مستطيل، درست اندازهآقاي مربّع بود.آقاي مربّع نگاهي به سرتا پاي با خوشحالي گفت: چه خوب! حالا ديگر مجبور نيستم در خانه بمانم. بعد هم سرش را بلند کرد تا به مستطيل بگويد: عجله کن بروم؛ اما چشمش که به او افتاد، ساکت ماند و دوباره غمگين شد، چون حالا دوست خوبش، يک ضلع کم داشت. آقاي مربّع، ضلع آقاي مستطيل را پس داد و گفت: خيلي ممنونم! بهتر است عجله کني تا به مهماني برسي! آقاي مستطيل گفت: .............


برچسب‌ها: شکوه قاسم نیا, داستان زیبا, آقای مربع, ادبیات فارسی
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵ |

لغت مركب آتش بیار در اصطلاح عامه كنایه از كسی است كه در ماهیت دعوی و اختلاف وارد نباشد بلكه كارش صرفاً سعایت و نمامی و تشدید اختلاف بوده و فطرتش چنین اقتضا كند كه به قول امیر قلی امینی: «میان دو دوست یا دو خصم سخن چینی و فتنه انگیزی كند.» این مثل كه به ظاهر ساده می آید چون سایر امثال و حكم ریشه تاریخی دارد و شرح آن بدین قرار است: همان طوری كه امروز دستگاه جاز عامل اساسی اركستر موسیقی به شمار می آید، در قرون گذشته كه موسیقی گسترش چندانی نداشت، ضرب و دف، ابزار كار اولیه عمله طرب محسوب می شد. هر جا كه می رفتند آن ابزار را زیر بغل می گرفتند و بدون زحمت همراه می بردند. عاملان طرب در قدیم مركب بودند از: كمانچه كش، نی زن، ضرب گیر، دف زن، خواننده، رقاصه و یك نفر دیگر به نام «آتش بیار یا دایره نم كن» كه چون از كار مطربی سر رشته نداشت، وظیفه دیگری به عهده وی محول بود. همه كس می داند كه ضرب و دف از پوست و چوب تشكیل شده است. پوست ضرب و دف در بهار و تابستان خشك و منقبض می شود و احتیاج دارد كه هر چند ساعت آن را با «پف نم» مرطوب و تازه كنند تا صدایش در موقع زدن به علت خشكی و انقباض تغییر نكند. این وظیفه را دایره نم كن كه ظرف آبی در جلویش بود و همیشه ضرب و دف را نم می داد و تازه نگاه می داشت، بر عهده داشت. اما در فصول پائیز و زمستان كه موسم باران و رطوبت است، پوست ضرب و دف بیش از حد معمول نم بر می داشت و حالت انبساط پیدا می كرد. در این موقع لازم می آمد كه پوستها را حرارت بدهند تا رطوبت اضافی ...........


برچسب‌ها: ضرب المثل, مثل سائره, آتش بیار معرکه, داستان ضرب المثل
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵ |

نتایج کنکور ورودی کارشناسی ارشد فراگیر پیام نور اعلام شد. از یکی دو سال پیش علیرغم بازنشسته شدن تصمیم به ادامه تحصیل داشتم. علاقه به رشته ادبیات، انگیزه ام را دو چندان می کرد. من کلا از شروع دوره راهنمایی در مراکز فنی و حرفه ای و هنرستان و سپس آموزشکده فنی، تحصیل کردم ولی برای ادامه تحصیل رشته ادبیات فارسی را در نظر گرفتم. در سال گذشته با ایجاد رشته ادبیات با گرایش کودک و نوجوان تصمیم گرفتم در این رشته خودم را محک بزنم. دوره های فراگیر ویژگی های خوبی دارد مانند مشخص بودن منابع آزمون، خودخوان بودن، نیاز نداشتن به حضور در کلاس های نظری و... البته پیام نور سختی های خود را نیز دارد که به آنها واقفم. مهم ترین آن خواندن تمام کتاب است!! یعنی اکثرا استاد دخالتی در مشخص کردن منابع و حجم آن ندارد. خوشبختانه پس از مطالعه کتاب ها و شرکت در آزمون 13 اسفند 94 بالاخره نتایج اعلام شد. نتیجه ام خوب بود و به یاری خدا از مهر 95 دوره ارشد را در صورت حیات، شروع می کنم... دود هنوز هم از کنده بلند می شود! برای نگاه کردن کارنامه روی لینک زیر کلیک کنید:

@ کارنامه ارشد پیام نور - 95


برچسب‌ها: کنکور, ارشد فراگیر, ادبیات فارسی, محسن سالاری
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵ |

در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!» این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»... منبع: باشگاه خبرنگاران جوان


برچسب‌ها: داستان ضرب المثل, ادبیات فارسی, کوه به کوه نمی رسد, داستان کوتاه
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴ |

شخصی به شاعری گفت شعری بخوان. پرسید از متقدّمین یا متأخرین؟ پاسخ داد: از متأخّرین. پرسید از اشعار خودم بخوانم یا سایرین؟ جواب داد از خودت. پرسید: عربی بخوانم یا فارسی؟ جواب داد فارسی. پرسید: قصیده بخوانم یا غزل یا رباعی یا مثنوی؟ جواب داد مثنوی. پرسید: رزمی یا بزمی؟ جواب داد: بزمی پرسید: عارفانه یا عاشقانه؟ جواب داد: عاشقانه پرسید: حقیقی یا مجازی؟ آن بیچاره خسته شد و گفت برای امروز همین مقدار کافی است!.... شخصی از کوچه ای عبور می کرد. دید چند نفر دور مردی را گرفته و او را کتک می زنند. او هم بدون تحقیق چوبی برداشت و شروع به کتک زدن آن بیچاره نمود تا شخص مضروب از هوش رفت و به روی زمین افتاد. افراد او را به حال خود گذاشتند و رفتند. شخص رهگذر که دست و پای او آغشته به خون شده بود مشغول شستن دست و پای خود شد و می گفت: ما نفهمیدیم این مرد چه کرده بود که او را کتک می زنند! به او گفتند: احمق پس چرا بدون تحقیق او را زدی؟ وی پاسخ داد: من مردم را مشاهده کردم که مرتّب او را می زدند، من هم زدم. خلق را تقلیدشان بر باد داد/ ای دو صد لعنت بر این تقلید باد.... زنی برای استعلاج نزد مرحوم میرزا ابوالحسن خان دکتر (از اولین اطبائی که با اسلوب طب جدید درس خوانده و بالطبع از چار مزاج و چهار خلط قدما اطلاعی نداشت) آمده گفت: حکیم باشی! طبعم گرم است و استخوان هایم سرد. سردی می خورم با من نمی سازد و گرمی هم ضرر می زند. دکتر به تعجب پرسید: این ییلاق، قشلاق را از کجا آورده ای؟!.... روباهی بر دم شتری آویخته می رفت. یکی از آشنایان که این صورت عجیب بدید از روباه پرسید: رفیق این چه حالت است؟ روباه گفت: دیگر مرا به رفاقت نام مبر؛ چه با بزرگان پیوند کرده ام!... مجله شمیم یاس-اسفند 1386 


برچسب‌ها: داستان کوتاه, لطیفه, لطائف, ادبیات فارسی
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳ |

جوانی

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند   بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند

همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست   طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند

بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن   با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند

ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز   چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند

نای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز   با همان شور و نوا دارد شبانی می کند

گر زمین دود هوا گردد همانا، آسمان   با همین نخوت که دارد آسمانی می کند

سال ها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز   در درونم زنده است و زندگانی می کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من   خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند

بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی   چون بهاران می رسد با من خزانی می کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند   آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند

می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان   دفتر دوران ما هم بایگانی می کند

"شهریارا" گو دل از ما مهربانان نشکنید   ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند

 

صدای شاعر، استاد شهریار


برچسب‌ها: شعر زیبا, شهریار, ادبیات فارسی, دانلود
@ لینک محسن سالاری سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۳ |
مقام معلم
 
 ای تو مرا نادره آموزگار 
 افسر زرین به سر روزگار
روشنی جان من از جان تست 
 خنده من زان لب خندان تست
 مشعلی از نور فرا راه من 
 فخر من و عز من و جاه من
 ظل همایون تو فر هماست 
 بر سر من دست تو دست خداست
 چشمه فیاض فضیلت تویی 
 خانه برانداز رذیلت تویی
جام جهان بین دل دانای تو
 نور خرد روشنی رای تو
 نقش تو در جامعه ها رهبری است
 شیوه مرضیه پیغمبری است
ای به تو مشغول شب و روز من
 با نگهی مسئله آموز من
 شمع شدی شعله شدی سوختی
 تا هنر خود به من آموختی
 در دو جهان راهنمای منی
 بعد خداوند خدای منی
 رنج تو چون هست فزون از شمار
 مزد تو با رحمت پروردگار
نور دعا مشعل راه تو باد
 دست خدا پشت و پناه تو باد
قافله سالار رسل با علی (ع)
 گفت که ای در تو خدا منجلی
گر به رهی نور فشانی چو ماه
 تا که یکی گم شده آید به راه
بیش بود پیش خدا در ثواب
 زان چه که تابیده بر او آفتاب
 کس چو علی این در معنی نسفت
 زان چه علی در حق استاد گفت
 بنده خود ساخت مرا اوستاد
 آن که یکی حرف به من یاد داد
 تن همه دانند بقایش نیست
 جان همه گویند فنایش نیست
 پرورش جان و خرد با شماست
 جای شما پشت سر انبیاست
 دست خداوند به روز نشور
 بر سر استاد نهد تاج نور
 پند ریاضی به ارادت شنو
 تا به سعادت برسی نو به نو
 آن چه نیاموختم از اوستاد
 سیلی ایام به من یاد داد
 
 شاعر: شادروان محمدعلی ریاضی یزدی

برچسب‌ها: شعر زیبا, معلم, ریاضی یزدی, ادبیات فارسی
@ لینک محسن سالاری شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۳ |

ادیسون!: در ایام جهالت جوانی و در یک روز ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺣﻮﺻﻠﻢ حسابی ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ۱۱۸ خانم محترمی گوشی رو برداشت با اعتماد به نفس و جدی ﮔﻔﺘﻢ :ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺭﻭ ﻟﻄﻒ ﮐﻨﯿد ! کار فوری با ایشون دارم !! ﺍﻭﻧﻢ گفت یادداشت کنید لطفا و ﯾﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩ ! ﺁﻗﺎ سرتو درد نیارم در حالی که هویج داشت رو سرمون سبز میشد ﻣﺎ شماره رو یادداشت کردیم و ﺯﻧﮕﯿﺪﯾم!... چند زنگ که خورد ﯾﮑﯽ گوشی رو ﻭﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ : ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺍﺑﯽ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ؟.... عالم بی عمل!: ﯾﻪ ﺭﻭﺯﻱ یک نفر ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﻣﻼﯼ ﻭﻻﯾﺘﺸﻮﻥ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺯﻧﻢ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﻤﯿﺨﻮﻧﻪ ، ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ؟؟؟؟ ﻣﻼ: ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻓﻀﻴﻠﺖﻫﺎﻱ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ، ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺭﻭﺡ ﺁﺩﻡ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﺍﺭﻩ . ﮔﻔﺘﻢ، ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ، ﻭﻟﻲ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻣﻼ : ﻭﻋﺪﻩﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﻧﻌﻤﺘ ﻬﺎﻱ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺗﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﻪ. ﮔﻔﺘﻢ! ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺍﻏﺮﺍﻕ ﻛﺮﺩﻡ . ﻭﻟﻲ ﺑﻲﻓﺎﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﻼ : ﺍﺯ ﻫﻮﻝ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ ﺳﺨﺘﻴﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺨﻮﻧﺪﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ ! ﻣﻼ (ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴت) : ﺁﺧﻪ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﭼﯿﻪ !؟ ﻫﻴﭽﻲ، ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﺨﻮﻧﻢ!!!!.... گاو!: ﯾﻪ بار با سرعت زیاد ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺷﻤﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿ ﺮﻓﺘﻢ، ﯾﻪ ﺩﻓﻪ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ! ﻣﻨﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﮐﯽ ﺷﺪﻡ ! ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﻮﻕ ﺯﺩﻥ، ﺩﯾﺪﻡ گاوه ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ و ﻋﯿﻦ ﺑﺰ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻨﻮ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻪ ... ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺟﺬﺑه اﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ! ﺍﻭﻣﺪﻡ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﻢ ؛ ﺩﯾﺪﻡ ﮔﺎﻭﻩ ﯾﻪ ﻧﮕﺎه ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ، ﯾﻪ ﻧﮕﺎه ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﻣﺤﻞ ﻋﺒﻮﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ! ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ!


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, گاو, جهالت
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۳ |

من از بی قدری خار سر دیوار دانستم  / که ناکس کس نمی گردد از این بالانشینی ها 

«صائب تبریزی»


برچسب‌ها: عکس, تکبر, شعر زیبا, صائب تبریزی
@ لینک محسن سالاری یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳ |

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می گوید : فردا به فلان حمام در فلان شهر برو و کار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله ی دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری ،در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری. حمامی گفت: این نیز بگذرد. یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد. مرد وارد حمام شد وگفت :یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد! دوسال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه ای شده ای،حمامی گفت: این نیز بگذرد. مرد تعجب کرد گفت: دوست من،کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به .............


برچسب‌ها: داستان کوتاه, ضرب المثل, ادبیات فارسی, این نیز بگذرد
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳ |

برای سهراب سپهری

یک نفر آهسته از محدوده ی باران گذشت 

نرم نرمک آمد و از پشت هیچستان گذشت

کوله‌باری سیب سرخ دوستی آورده بود 

بی صدا مثل غزل از حوزه ی عرفان گذشت 

مثل اشکی کز نگاه آسمان باریده بود 

تا صدف ها را بیاورد از حریم جان گذشت 

این مسافر در میان زورق دردی غریب 

پله پله از شقایق زار کوهستان گذشت 

در حضور آینه دستی به روی شب کشید 

بر ستاره بوسه زد، از سردی انسان گذشت 

خسته بود از حس کج بینی و این اغراق ها 

خویش را کوچک نمود از میله ی زندان گذشت 

ناله کرد آن کفتر خونین پر و با آه گفت 

می توان از جرم این صیادها آسان گذشت؟ 

شاعر: محمود پایداری، ملایر 

منبع: مجله رشد معلم


برچسب‌ها: شعر زیبا, غزل, ادبیات فارسی, شعر
@ لینک محسن سالاری شنبه ۹ فروردین ۱۳۹۳ |
سال اسب!
 
ان شالله سال اسب تون ، خر نشه
 حال کسی از شما بهتر نشه
 
 اگه نشد صاحب همسر بشید
 هیشکی دیگم صاحب همسر نشه !
 
 فحش ندید و با ادب بمونید
 ورد کسی " شیر سماور " نشه!
 
 سلامتی وبال زندگی تون
 هیچ فنری از کمری در نشه!
 
 از شب و بی پولی و رنج و غصّه
 نترسید و شلوارتون تر نشه!
 
 ***
 ان شالله این سال که به نام اسبه
 به همّه تون ، از ته دل ، بچسبه !
 
منبع: دریغ خند، زهرا دری

برچسب‌ها: طنز, خنده, شعر طنز, زهرا دری
@ لینک محسن سالاری شنبه ۹ فروردین ۱۳۹۳ |

دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی، مورخ، نویسنده، پژوهشگر، شاعر، موسیقی‌پژوه و استاد بازنشسته دانشگاه تهران در سن 89 سالگی درگذشت. به گزارش ایسنا، دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی، 5 فروردین 93 در بیمارستان مهر تهران دار فانی را وداع گفت. به گفته دختر دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی، استاد در یک ماه اخیر از بیماری کبد رنج می‌برده است. استاد باستانی پاریزی در سوم دی ‌ماه ۱۳۰۴ ه.ش در پاریز، از توابع شهرستان سیرجان در استان کرمان متولد شد. وی تا پایان تحصیلات ششم ابتدایی در پاریز تحصیل کرد و در عین حال از محضر پدر خود مرحوم حاج آخوند پاریزی هم بهره می‌برد. وی تا پایان تحصیلات ششم ابتدایی در پاریز تحصیل کرد و در عین حال از محضر پدر خود مرحوم حاج آخوند پاریزی هم بهره می‌برد. پس از پایان تحصیلات ابتدایی و دو سال ترک تحصیل اجباری، در سال ۱۳۲۰ تحصیلات خود را در دانشسرای مقدماتی کرمان ادامه داد و پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۲۵ برای ادامهٔ تحصیل به تهران آمد و در سال ۱۳۲۶ در دانشگاه تهران در رشتهٔ تاریخ تحصیلات خود را پی گرفت. باستانی پاریزی به گواه خاطراتش از نخستین ساکنان کوی دانشگاه تهران (واقع در امیر آباد شمالی) است. در ۱۳۳۰ از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد و برای انجام تعهد دبیری به کرمان بازگشت و تا سال ۱۳۳۷ خورشیدی که در آزمون دکتری تاریخ پذیرفته شد، در کرمان ماند. او دوره دکترای تاریخ را هم در دانشگاه تهران گذراند و ..........


برچسب‌ها: مشاهیر ایران, نویسنده, باستانی پاریزی, کرمان
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۳ |

تو می آیی...

بفرمایید فروردین شوید اسفندهای ما

نه برلب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما  

بفرمایید هر چیزی همان باشد که می خواهد

همان، یعنی نه مانند من و مانند های ما  

بفرمایید تا این بی چرا تر کار عالم، عشق

 رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما  

سرمویی اگر با عاشقان داری سر یاری

 بیفشان زلف و مشکن حلقه ی پیوندهای ما  

به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می بالند

بیا تا راست باشد عاقبت سوگند های ما  

شب و روز از تو می گوییم و می گویند،کاری کن

که “می بینم” بگیرد جای “می گویند” های ما  

نمی دانم کجایی یا که ای، آنقدر می دانم

که می آیی که بگشایی گره از بند های ما 

 بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز 

همین حالا بیاید وعده ی آینده های ما

زنده یاد قیصر امین پور


برچسب‌ها: قیصر امین پور, شعر زیبا, ادبیات فارسی, غزل
@ لینک محسن سالاری یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۲ |

هراس

رسیده ام به خدایـی کــه اقتباسی نیست 

شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست 

خدا کســــی است کـــه باید بــــه دیدنش بروی 

خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست 

به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند 

خطا نکردن ما غیـــــر ناسپاسی نیست 

به فکر هیـچ کسی جز خودت مباش ای دل 

که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست 

دل از سیاست اهل ریـــا بکن، خود باش 

هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست

فاضل نظري، كتاب ضد


برچسب‌ها: کتاب ضد, فاضل نظری, ادبیات فارسی, شعر زیبا
@ لینک محسن سالاری سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲ |

چوپان مشغول چراندن گله گوسفندان خود بود. ناگهان سر و کله یک اتوموبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد . راننده اتومبیل که یک مرد جوان با کفش های چرمی و عینک ray-ban بود. سرش رو از پنجره اتوموبیل بیرون آورد و گفت: "اگه من بهت بگم که دقیقا چند تا گوسفند داری یکی از اون ها رو بهم می دی؟ " چوپان با سر جواب مثبت داد. جوان ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد نوت بوک خود را به سرعت از ماشین بیرون اورد و آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد وارد صفحه ی NASA روی اینترنت جایی که می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای GPS را فعال کند شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کاربرگ Excel را به وجود اورد و فرمول پیچیده عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد. و بالاخره رو به چوپان کرد و گفت : " شما در اینجا دقیقا 1586 تا گوسفند دارید. " چوپان گفت : " درسته حالا می تونی یکی از گوسفندا رو ببری " بعد هم کنار ایستاد و به کار جوان نگاه کرد که گوسفندی را انتخاب می کرد و در ماشینش می گذاشت. بعد رو به جوان کرد و گفت : " حالا اگه من بگم که تو دقیقا چه کاره هستی گوسفند من رو پس می دی؟ " مرد جوان گفت: " چرا که نه!!" چوپان گفت :"  تو یک مشاور هستی." مرد گفت : "درسته اما از کجا فهمیدی؟؟!!" چوپان جواب داد : " کار ساده ایست تو بدون این که کسی ازت خواسته باشه به اینجا اومدی . برای پاسخ دادن به سوالی که خودم جوابشو می دونستم مزد خواستی . مضافا این که هیچ چیز از کسب و کار من نمی دونی چون به جای گوسفند سگ گله ام رو برداشتی!!!"... دنیای حرفه و فن


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, مشاور, چوپان
@ لینک محسن سالاری سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲ |
از راه رسيد. كنار پياده رو ايستاد. درست رو به روي مغازه به درختي تكيه داد و دو دستش را روي چوب عصايش گذاشت و به شاگرد مغازه خيره شد. جواد، مثل هر روز ناني برداشت و با دو دست به او تعارف كرد. پيرمردِ موبلندِ ژنده پوش، نان را گرفت. لقمه‌ي بزرگي از آن كَند و در حالي كه با وَلَع آن را مي‌بلعيد، عصا زنان دور شد. *** آن روز صبح، صبر حاج غضنفر ـ صاحب مغازه ـ لبريز شد و به جواد گفت: «ديوونه! هر روز يكي نون مفت به اين مفت خور مي‌دي كه چي؟!» جواد گفت: «اوسّا! يكي نون كه قيمتي نداره...» حاج غضنفر پريد وسط حرف جواد و گفت: «خب! نكنه تا صد روز ديگه هر روز بياد و يكي نون مفت بخواد.» جواد هم پريد وسط حرف حاجي و گفت: «خب! همين الان از مزد من كم كنيد!» حاج غضنفر سرخ شد و با صداي بلند گفت: «خفه شو، خوش مزه! اين جا، يا بايد سرت دنبال كارت باشه، يا بايد بري خونه پيش ننه! اصلاً تو با اين اخلاق و رفتاري كه داري شايد به قول خودت به درد دکتري و مهندسي و معلّمی و پرستاري بخوري، امّا به درد اين كار نمي‌خوري...!» جواد با شنيدن حرف‌هاي حاج غضنفر خيلي آرام و آهسته كيسه گوني پيش بندِكارش را از دور كمر باز كرد، انداخت روي ترازو و در حالي كه به طرف بيرون مغازه مي‌رفت، گفت: «اوسّا! شما درست مي‌فرماييد، مي‌رم خونه، پيش ننه!» حاج غضنفر که خوب مي‌دانست اگر جواد قهر کند و برود ديگر کسي مثل او پيدا نمي‌کند، زود پشيمان شد. و دستش را از تغار خمير در آورد و همان طور كه با پيش بندش دستش را خشك مي‌كرد به طرف جواد دويد و با لحن آشتي جويانه گفت: «خوبه خوبه، بگير بشين، خوش قد و بالا!» امّا تا آمد به خود بجنبد، جواد از مغازه دور شد و به حرف‌هاي حاج غضنفر هيچ توجّهي نكرد. *** در راه با خود حرف مي‌زد: «اگه پدرم بود، اگه نان آور نبودم، اگه پدرم پيداش مي‌شد ونان آور خانه مي‌شد...به آرزوي خودم و مادرم مي‌رسيدم، دکتر مي‌شدم.، يا لا اقل پرستار مي‌شدم، امّا حالا!؟ درس خوندن و دکترشدن كجا، شاگرد نونوا كجا؟! ولي باز هم مي‌تونم، مي‌دونم كه مي‌تونم، شب‌ها مي‌رم مدرسه، روز‌ها كار مي‌كنم. هم كار مي‌كنم، هم درس مي‌خونم...» *** آخر شب حاج غضنفر رفت درِ خانه‌ي جواد. زنگ زد. باصداي زنگ..............

برچسب‌ها: حسین معلم, داستان کوتاه, داستان زیبا, ادبیات فارسی
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۲ |
* فواره چون بلند شد سرنگون شود. داستان: اما گفته اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند و تعدادی ازآنها وزرای خلفای عباسی بودند. جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت... روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد... و به جعفر گفت برایم سیب بچین... جعفر دور و بر رو نگاه کرد و چیزی که بتونه زیر پاش بذاره و بالـا بره پیدا نکرد... هارون گفت بیا پا روی شونه ی من بذار و بالـا برو... جعفر این کارو کرد و سیبی چید و با هارون خوردند و خوششان آمد... هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه... باغبان که از برمکیان بود گفت قربان می خواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم... همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد...که هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسیده بود و بر اثر سعایت بعضی از آدمهای حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه ی آنها را کشتند و زمانی که برای کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم... این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دستخط را از من گرفتی؟ باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفته ام از جمله این که می بینم وقتی آبفشان را باز می کنم قطرات آب رو به بالـا می روند و وقتی به اوج خودشان می رسند سقوط می کنند و به زمین میفتند... بنابر این وقتی دیدم جعفر پا روی شانه ی شما گذاشت متوجه شدم که به نقطه ی اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند و وقتی هم چیزی سقوط می کند هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری وارد می آورد و فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند ما را هم با خودش به نابودی می کشاند ... بنابر این دستخط گرفتم که برمکی نیستم. منبع: باشگاه خبرنگاران

برچسب‌ها: ریشه ضرب المثل, داستان زیبا, ادبیات فارسی, داستان ضرب المثل
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲ |
سرِ شب بود. مهتاب همه جا را روشن کرده بود. نگهبان، درِ بزرگ بيمارستان را باز گذاشته بود تا همکاراني که شيفت کاريشان تمام شده از بيمارستان خارج شوند. مثل هميشه، قدم زنان از خيابان کم عرض وسط حياط بزرگ و پر درخت بيمارستان، رد شدم. اندک اندک که از ساختمان بلند و چندين طبقه اش فاصله مي‌گرفتم به عادت به هر سو نگاه کردم تا به ساختمان نگهباني آن سر حياط رسيدم. «جبّار» جلوي اتاقش قدم مي‌زد و دزدکي سيگار مي‌کشيد. وقتي مرا ديد، جلو دويد، پکي به سيگارش زد، موذيانه پف کرد تو صورتم و مثل هميشه با حالت تمسخر گفت: « افسوس و صد افسوس که مثل همکلاسي سابق و همکار فعلي درس نخوندم، حالا او شده پرستار سفيدپوش و من شدم نگهبان لولوخورخوره!» بعد، پشت بندش شروع کرد به هِرهِر خنديدن و ريسه رفتن. خواستم قبل از خارج شدن از بيمارستان جوابش را بدهم که ناگهان پيرمردي خميده، در حالي که دست بر پهلوهايش مي‌ماليد، با سرعت از پياده روي خيابان به داخل دويد، با همان سرعت جلوي اتاق نگهباني آمد و به حالت التماس و بريده بريده گفت: «آقا...! ببخشيد...، معذرت ميخوام...، من پروستات دارم، کليه‌هام مشکل داره، ميشه از دستشويي بيمارستان...» دهان باز کردم که بگويم؛ بله پدرجان! دستشويي پشت همين اتاقه، امّا جبّار ابروهاي درشتش را درهم کشيد، ترش کرد، بر سرِ پيرمرد فرياد زد و گفت: «نه...! نه...! برو بيرون...! مگه اين جا دستشويي عموميه؟! برو بيرون.» پيرمرد، سرخ شد و همان طور که دست‌هايش را زير شکم و پهلوهايش فشار مي‌داد، با همان سرعتي که داخل آمد، خارج شد. وقتي پيرمرد رفت، به جبّار گفتم: «جبّار! کار خوبي نکردي که با پيرمرد اين طوري رفتار کردي...» جبّار حرفم را قطع کرد و در حالي که قاه قاه مي‌خنديد، براي تمسخر من، با لب و لوچه اش شکلک درآورد و گفت: «ببين آغ پرستار! همکلاسي زرنگ سابق! اگه منم مثل شما خرخوني کرده بودم و دانشگاه رفته بودم، حالا اين جور چيزارو مي‌فهميدم، اما چه کنم که مثل شما پاستوريزه و تي تيش ماماني نيسم و اينجور چيزارو نمي‌فهمم.» گفتم: «جبّار! هنوز ماه اوّل کارمونه، با اين اخلاق گندت چطور ميخواي سي سال خدمت کني؟!» باز هم با خنده‌هاي بلندش حرفمو قطع کرد و ...........

برچسب‌ها: داستان کوتاه, حسین معلم, یزد, داستان زیبا
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲ |
از آسمان افتادن: این مثل در مورد افرادی که به قدرت و زورمندی خود می بالند به کار می رود. فی المثل فلان گردن کلفت به اتکای نفوذ و نقودش مالی را به زور تصرف کند و به هیچ وجه حاضر به خلع ید و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود. عباراتی که می تواند معرف اخلاق و روحیات این طبقه از مردم واقع شود این جمله است که در مورد اینها گفته می شود: مثل اینکه آقا از آسمان افتاده!   این مثل مربوط به عصر و زمان قاجاریه است که: محمد ابراهیم خان معمار باشی ملقب به وزیر نظام که مردی بسیار هوشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایب السلطنه ( وزیر جنگ ناصر الدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازاتهای سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانیها از آرامش و آسایش کامل بر خوردار بوده اند. روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای حفاظت و نگهداری به فلان روضه خوان دادم . اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی دهد . حرفش این است که من متصرفم و تصرف قاطع ترین دلیل مالکیت است . هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند! وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت" دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم." حاکم گفت:" در تصرف تو بحثی نیست ، فقط می خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی؟" غاصب مورد بحث که خیال می کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می برد با کمال بی پروایی جواب داد:" از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی خواهند." وزیر نظام دیگر تأمل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از آنکه به هوش آمد چنین گفت: " هیچ می دانی که چرا به این شدت مجازات شدی؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی از آسمان بیفتی، به خانه خودت بیفتی نه خانه مردم! چرا باید اینگونه افکار ، آن هم نزد امثال شما باشد؟"... دنياي حرفه و فن

برچسب‌ها: داستان زیبا, ضرب المثل, ادبیات فارسی, از آسمان افتادن
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲ |

جوانی

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را 

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را 

کنون با بار پیری ارزومندم که بر گردم 

بدنبال جوانی، کوره راه زندگانی را 

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده را مانم 

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را 

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی 

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون خزانی را 

سخن با من نمیگوئی الا ای همزبان دل 

خدا را با که گویم شکوه بی همزبانی را ؟

نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده 

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را 

به چشم آسمانی، گردشی داری بلای جان 

خدا را برمگردان این بلای آسمانی را 

نمیری (شهریار) از شعر شیرین روان گفتن 

که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

شاعر: محمدحسين بهجت تبريزی "شهريار"


برچسب‌ها: شعر زیبا, جوانی, شهریار, ادبیات فارسی
@ لینک محسن سالاری سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۲ |

آسمان

چقدر چون همگان، مثل دیگران باشم 

به جای عشق، به دنبال آب و نان باشم 

اگر پرنده مرا آفریده‌اند چرا 

قفس بسازم و در بند آشیان باشم 

اگر چه ریشه در این دشت بسته‌ام، باید 

به جای خاک گرفتار آسمان باشم 

من از نزاع دلم با خودم خبر دارم 

چگونه با دو ستم‌پیشه مهربان باشم 

نه او به خاطر من می‌تواند این باشد 

نه من به خاطر او می‌توانم آن باشم

فاضل نظري، كتاب ضد


برچسب‌ها: کتاب ضد, فاضل نظری, شعر زیبا, ادبیات فارسی
@ لینک محسن سالاری سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۲ |

آزادی

در این دریا، چه می جویند ماهی های سرگردان

مرا آزاد می خواهی ؟ به تنگ خویش برگردان

مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی

 اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان  

دعای زنده ماندن چیست وقتی عشق با ما نیست

خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان

من از دنیا به جادوی تو دل خوش کرده ام ای عشق

طلسمی را که بر من بسته بودی، بسته تر گردان

 به جای اینکه هیزم بر اجاقی تازه بگذاری

همین خاکستر افسرده را زیر و زبر گردان

 من از سرمایه عالم همین یک قلب را دارم

 اگر چیزی دگر مانده است، آن را هم هدر گردان

 در این دوزخ به جز تردید راهی تا حقیقت نیست

 مرا در آتش تردیدهایم شعله ور گردان

منبع: کتاب ضد، فاضل نظری


برچسب‌ها: آزادی, شعر زیبا, فاضل نظری, کتاب ضد
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲ |

برف

غمخوار من به خانه ی غم ها خوش آمدی

 با من به جمع مردم تنها خوش آمدی

 بین جماعتی که مرا سنگ می زنند

 می بینمت برای تماشا خوش آمدی

 راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست

 ای دل به آخرین شب دنیا خوش آمدی

 پایان ماجرای دل و عشق روشن است

 ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

 با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود

 منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

 ای عشق! ای عزیزترین میهمان عمر

 دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

منبع: کتاب ضد، فاضل نظری


برچسب‌ها: شعر زیبا, غزل, فاضل نظری, ادبیات فارسی
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲ |

شب تار

بسته ام من دیده ی شب زنده دار خویش را     تا نبینم وحشت شب های تار خویش را

تا از این ظلمت سرا ای عشق آسان بگذرم     روشن از نور تو کردم رهگذار خویش را

عقل دور اندیش را از خود به خواری رانده ام     تا به غفلت بگذرانم روزگار خویش را

تا فراموشی بشوید ننگ هستی را زمن    محو می سازم زدل ها یادگار خویش را

تکیه گاه از سیل و آرامش ز طوفان خواستم    چون بدست عشق دادم اختیار خویش را

آن درختم من که در دامان صحرا رسته ام    وقف باد و خاک کردم برگ و بار خویش را

غنچه پژمرده ی دل کی به شادی بشکفد؟   کز خزان غمناک تر بینم بهار خویش را

تا بسازد اندکی با تلخی بسیار عمر

پندها دادم دل ناسازگار خویش را

شاعر: ابوالحسن ورزی


برچسب‌ها: شعر زیبا, شعر, ابوالحسن ورزی, ادبیات فارسی
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۲ |
زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد. اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌کند تا بعداً تک تک آنها را به‌رخم بکشد. به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتى. ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده ناهموار! اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مى‌زد. آن روزها که من رکاب مى‌زدم و او کمکم مى‌کرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما رکاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى کسلم مى‌کرد، چون همیشه کوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌کردم. یادم نمى‌آید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو رکاب مى‌زدم. حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت. او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداکثر سرعت براند، او مرا در جاده‌هاى خطرناک و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم. گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو کجا مى‌برى؟» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌کردم دارم کم کم به او اعتماد مى‌کنم. بزودى زندگى کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى که مى‌‌گفتم «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت. او مرا به آدم‌هایى معرفى کرد که هدایایى را به من مى‌دادند که به آنها نیاز داشتم. هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا. و ما باز رفتیم و رفتیم... وقتی هدیه ها خیلی زیاد شده بودند، خداوند گفت: همه شان را ببخش. بار زیادی هستند. خیلی سنگین اند! و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمی که سر راهمان قرار می گرفتند دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت می کنم. حالا دیگر بارمان سبک شده است. او همه رمز و رازهای دوچرخه سواری رو بلد است. او می داند چطور از پیچ های خطرناک بگذرد ؛ از جاهای مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد پرواز کند. من یاد گرفته ام چشم هایم راببندم و در عجیب ترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم. این طوری وقتی چشم هایم باز هستند از مناظر اطراف لذت می برم و وقتی چشم هایم را می بندم، نسیم خنکی صورتم را نوازش می دهد. هر وقت در زندگی احساس می کنم که دیگر نمی توانم ادامه بدهم، او لبخند می زند و فقط می گوید:«رکاب بزن...» منبع: رشد راهنمایی، مهرماه 90

برچسب‌ها: سفر من و خدا, متن ادبی, داستان زیبا, ادبیات فارسی
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۱ |
ضرب المثل های ایرانیضرب المثل های بهاری... سالی كه نكوست از بهارش پیداست: نیم بیت دوم این عبارت «ماستی كه ترشه از تاغارش (=تغارش) پیداست.» سال اگر «ترسال» بود و برف و باران به موقع می آمد، نكویی آن هویدا بود و اگر سرمای بی موقع موجب از بین رفتن سردرختی ها می شد، مردم آن را به بدیمنی تعبیر می كردند و از آن جا كه ماست چرخ كرده ـ چربی گرفته تا انتها ـ فقط در تغار عرضه می شد و قیمت نازلی داشت و خریداران چندانی جز افراد فقیر و تهیدست نداشت، تاغاری بودن ماست، دلیل بدی آن بود و این ضرب المثل رایج در محاورات عامه می گشت. بزك نمیر بهار میاد، كـُمبـُزه با خیار میاد: كمبزه یا كنبزه یا كنبیزه، نوعی خیار یا به عبارتی خربوزه كال است و در صورت رسیدن، حلاوت و خوش خوراكی كال آن را ندارد. كمبزه بسیار كمیاب بود و از آن جا كه خیار درختی شناخته شده نبود در زیر مشمع و گلخانه هم بلد نبودند به عمل آورند، خیار نوبر هم بسیار گران بود و خوردن خیار نوبرانه و كالك كمبزه، كار هر كس نبود و وعده دادن آن، وعده سرخرمن بود و این ضرب المثل به كار می رفت. به هوای بهار و حال بچه اعتمادی نیست: آنها كه گول هوای گرم بهار را می خورند، با اندك گردش هوا، امكان دارد دچار سرماخوردگی شوند و «كار بیخ پیدا كند» به همین دلیل اعتمادی به آن نیست و نباید لباس گرم را فراموش كرد. از سوی دیگر با اندك تغییر حالت در كودكان، حال آنها دگرگون می شود و از آن جا كه اسهال رایج ترین بیماری در كودكان در گذشته بوده و بسیاری بر سر آن تلف می شدند، گفته می شد: به هوای بهار و ... مثل ابر بهار: ابرهای بهاری رگبار به دنبال دارند و بر خلاف امروز كه تمامی خیابان ها آسفالت هستند و غیر قابل نفوذ، در گذشته كافی بود رگبار تندی «در بگیرد» و سیلاب در كوچه ها و خیابان ها سرازیر می شد و از آن جا كه معبر و جوی چندان شناخته شده نبودند، سیل لاجرم از راه می رسید، عبارت «مثل ابر بهار» حكایت اشك سیل آسا را نیز تداعی می كرد. جوجه پاییزه می خواهد سرجوجه بهاره كلاه بگذارد: بر خلاف بنی بشر دوپا كه هرگاه اراده كند، می تواند زاد و ولد كند، حیوانات فصل مشخصی را برای زاد و ولد در اختیار دارند و هر وقت بخواهند نمی توانند صاحب فرزند شوند و من نمی دانم چرا ما به حیوانات توهین می كنیم و آدم بد و شرور را «حیوان صفت» می نامیم. حیوان نگون بخت تمامی تمایلاتش حد و اندازه دارد و آن كه حد و اندازه نمی شناسد، حیوان ناطق است. این ضرب المثل وقتی به كار می رفت كه آدم تازه واردی بخواهد سرآدم كهنه كاری كلاه بگذارد و از آن جا كه مرغ در فصول گرم سال عمدتاً «كرچ» می شود جوجه پاییزه، چندان وجود خارجی نداشت این كنایه شاید به همین دلیل هم به كار می رفت. بهار خواب: امروز دیگر در ساختمان سازی، چیزی به نام «بهار خواب» وجود خارجی ندارد اما در روزگاران گذشته، یكی از شیرین ترین خواب ها، خوابیدن در بهارخواب در هوای سكرآور بهار بود. اكثر بهارخواب ها رو به حیاط خانه ها بود و آن دسته از بهارخواب ها كه رو به خیابان بودند به علت سكوت حاكم بر شهر، باعث اغتشاش خواب نمی شدند، اما خوابیدن در بهارخواب رو به حیاط، اگر در زیر آن حوض خانه واقع شده بود، لذت دیگری داشت. چه بسیار بهارخواب در فصل بهار و تابستان كه مورد استفاده قرار می گرفت و با طلوع آفتاب، سحرخیزی به سراغ شخص می رفت. امروز ما در آپارتمان ها و خانه های كوچك، «تا لنگ ظهر» می خوابیم و با كوفتگی و بدن درد از خواب برمی خیزیم و این هیچ نیست مگر تغییر زندگی بدون ضرورتی كه صورت دادیم. یك بار به یاد دوران كودكی، یادی از بهارخواب و خوابیدن در آن بكنید تا بدانید آرامش در طهران چگونه بود و در تهران چه بلایی بر سرش آمد. منبع:همشهری، نصرا... حدادی

برچسب‌ها: ضرب المثل, داستان ضرب المثل, ضرب المثل بهاری, حکایت
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۰ |
انشای نوروزی... به نام خدا که همه ما دانش‌آموزها و معلم‌ها را آفرید تا بتوانیم درس بخوانیم و آقا معلم‌ها هم بتوانند درس بدهند و نان‌شان را از این راه در بیاورند و مثل شمع بسوزند و راه را برای ما کور و کچل‌های مردم روشن کنند. ما هم هیچی نفهمیم و هی بپرسیم: آقا اجازه این یعنی چی، اون یعنی چی؟ و حوصله معلم عزیزمان را که قرار است بعد از عید برایش یک جفت جوراب با جنس عالی بخریم را سر ببریم و او هم به ما بگوید: لطفاً هر چه زودتر آدم بشوید، کار داریم! موضوع انشای ما درباره تعطیلات عید نوروز است که یک عید سعید باستانی است و ما معنی‌اش را از بابای‌مان پرسیدیم و او به ما گفت که برای این عید سعید باستانی است که مردم از آن قدیم ‌ندیم‌ها در این روزها می‌رفتند خانه هم و سعادت پیدا می‌کردند که یک پرتقال تامسون کیلویی 1200 تومان را به بچه‌های‌شان نشان بدهند و حتی بعضی وقت‌ها این سعادت را بخورند! البته ما که نفهمیدیم یعنی چه ولی به هر حال فرقی نمی‌کند و ما این را می‌خواستیم بگوییم که تعطیلات عید را همه دوست دارند و ما بیشتر دوست داریم! به قول بابای‌مان در این میانه سوء تفاوت! پیش نیاید که فکر کنید ما تعطیلی را به خاطر تعطیلی‌اش دوست داریم، چون ما خیلی علاقه به عید و سعید و باستان و این چیزها داریم و فقط بحث تعطیلی نیست. ما عاشق عید هستیم چون به قول مجری «به خانه بر می‌گردیم» دوستی‌ها را زیاد می‌کند و کدورت‌ها از بین می‌برد. یعنی وقتی که عید بشود ما با آن حسن گدا که دوچرخه‌اش را نداد به ما تا باهاش دور بزنیم و ما هم زدیم توی دماغش آشتی می‌کنیم و آن وقت با دوچرخه‌اش می‌رویم خانه خاله‌مان و حسن هم تا شب دنبال ما می‌گردد و ما می‌خندیم! ما در روزهای عید اصلاً بازی و اینها نمی‌کنیم و فقط پیک شادی‌مان را حل می‌کنیم. ما چون به علم دانش خیلی علاقه داریم فقط در این روزها درس می‌خوانیم و مثل بقیه بچه‌ها به همه مهمانی‌ها نمی‌رویم مخصوصاً امسال عمراً به خانه عمه‌مان برویم با آن شوهر خسیس‌اش که هنوز فکر می‌کند زمان احمد شاه قاجار عیدی می‌دهد. البته شوهر عمه ما که سوپرگوشت دارد موقع فروش گوشت یک قران هم تخفیف نمی‌دهد و هی می‌گوید که مگه شما توی این دوره و زمانه زندگی نمی‌کنی؟ ما به همه مهمانی‌ها نمی‌رویم و اگر رفتیم هم آجیل زیاد نمی‌خوریم تا دندان‌های‌مان خراب نشود . البته اگر بخواهیم زیاد بخوریم هم نمی‌شود و نمی‌توانیم چون قبل از ما مهمان‌های قبلی دخل پسته‌ها و بادام‌ها را در آورده‌اند و فقط نخود و کشمش‌اش برای ما مانده و ما نمی‌دانیم چرا همیشه ما سر نخود و کشمش می‌رسیم و هیچ وقت مهمان قبلی نمی‌شویم. اما به هر حال آجیل زیاد خوب نیست و ممکن است قلب آدم را سوراخ کند و دور دندان‌هایش را چربی بگیرد و یا یک همچین چیزهایی! ما در تعطیلات عید نوروز به مسافرت نمی‌رویم تا با شهرهای زیبای ایران زمین آشنا نشویم و می‌مانیم توی خانه و دی‌جی‌مون تماشا می‌کنیم که به قول بابای‌مان نه خرج هتل و مسافرخانه دارد نه خطر سقوط از دره! ما در روزهای نزدیک عید هر روز روزنامه می‌خوانیم تا بدانیم بابایمان چقدر عیدی می‌گیرد و سهم‌الارث ما دقیقاً چقدر می‌شود؟ و آیا می‌شود با آن یک دست کامل لباس با جوراب اضافه خرید یا نه؟ اما در روزهای قبل از عید و موقع خانه تکانی به مادرمان کمک می‌کنیم و فرش‌ها را آب می‌گیریم و مادرمان هر چقدر به ما می‌گوید که :«جونم مرگ شده! اینقده آب بازی نکن!» که در زبان محلی‌مان می‌شود :«عزیز دل من! اینقدر زحمت نکش و خودت را خسته نکن و برو برای خودت آب پرتقال بریز و بخور و خودت را تقویت کن!» گوش نمی‌کنیم و تا شب به مادرمان کمک می‌کنیم و او هم تا شب دعای‌مان می‌کند و کلاً خوب است! ما مسئله «جمع نقیضین» که توی کتاب فارسی‌مان بود را نمی‌فهمیدیم و بابت آن دعاهای زیادی از معلم‌مان شنیده بودیم. اما وقتی آقا معلم از ما درباره احساس‌مان از سیزده‌به‌در پرسید، کل مسئله را به خوبی فهمیدیم. یعنی اینکه ما وقتی سیزده‌به‌در می‌آید هم خوشحال می‌شویم که قرار است برویم به دامن دشت و صحرا و اینها و آنجا با عجایب طبیعت آشنا بشویم و بنشینیم لب جو گذر عمر را هم نگاه کنیم و اصلاً با بچه‌های دیگر فامیل آتش نسوزانیم و شیطانی نکنیم و آنها را هم به راه راست دعوت کنیم و بگوییم که اگر توی دماغ دایی‌مان که سبیل دارد شاخه نازک بکنند، این کار بدی است یا اینکه سوسک‌ها و مورچه‌ها را خیلی بد می‌شود که بریزیم توی کیف دختر خاله‌مان که تازه نامزد کرده و از اینها ... آها! داشتیم می‌گفتیم که ما خوشحال می‌شویم که 13 بدر می‌آید و از آن طرف هم ناراحت می‌شویم که تعطیلی تمام می‌شود و باید به مدرسه برویم و با خوشحالی درس بخوانیم، این می‌شود «جمع نقیضین» و این بود انشای ما درباره عید!... عبداله مقدمی، سایت لوح

برچسب‌ها: انشاء نوروزی, طنز, دانش آموز, ادبیات فارسی
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۰ |

ابزار هدایت به بالای صفحه