چون حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید از خداوند خواست که همه جهان و موجودات آن و همه زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد. چون حکومت جهان بر سلیمان مسلم شد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواست که اجازه دهد تمام جانداران را به صرف یک وعده غذا دعوت کند. حق تعالی او را از این کار بازداشت و فرمود: «رزق و روزی تمام جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این کار بر نخواهد آمد. بهتر است زحمت خود زیاد نکند.» ماهی عظیم الجثه ولی سلیمان بر اصرار خود افزود و استدعای وی مورد قبول واقع شد و خداوند به همه موجودات زمین فرمان داد تا فلان روز به ضیافت بنده محبوبش بروند. سلیمان هم بیدرنگ به افراد خود دستور داد تا آماده تدارک طعام برای روز موعود شوند. وی در کنار دریا جایگاه وسیعی ساخت و دیوان هم انواع غذاهای گوناگون را در هفتصد هزار دیگ پختند. چون غذاها آماده شد سلیمان بر تخت زرینی نشست و علمای بنی اسرائیل نیز دور تا دور او نشسته بودند از جمله آصف ابن برخیا وزیر کاردان وی . آنگاه سلیمان فرمان داد تا جمله موجودات جهان برای صرف غذا حاضر شوند. ساعتی نگذشت که ماهی عظیمالجثه از دریا سر بر آورد و گفت: «خدای تعالی امروز روزی مرا به تو حواله کرده است بفرمای تا سهم مرا بدهند.» سلیمان گفت: «این غذاها آماده است. مانعی وجود ندارد و هر چه میخواهی بخور.» ماهی عظیم و الجثه ماهی با یک حمله تمام غذاها و خوراکیهای آماده شده را بلعید و گفت: یا سلیمان، سیر نشدم غذا میخواهم.» سلیمان چشمانش سیاهی رفت و گفت: «مگر رزق روزانه تو چقدر است؟ این طعامی بود که برای تمام جانداران عالم مهیا کرده بودم!» ماهی عظیمالجثه در حالی که از گرسنگی نای دم زدن نداشت به سلیمان گفت: «خداوند عالم روزی مرا روزی سه بار و هر دفعه سه قورت تعیین کرده است. الان من نیم قورت خوردهام و دو قورت و نیم دیگر باقی مانده که سفره تو برچیده شد.» سلیمان از این سخن مبهوت شده و به باری تعالی گفت: «پروردگارا، توبه کردم. به درستی که روزی دهنده خلق فقط توئی!» این ضرب المثل درباره کسی است که حرصش را معیاری نباشد و بیش از میزان شایستگی انتظار مساعدت داشته باشد. عبارت مثلی بالا از جنبۀ دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار میگیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سر زده، نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد. در این گونه موارد است که اصطلاحاً میگویند: «دو قورت و نیمش هم باقیه.»
برچسبها: داستان کوتاه, داستان زیبا, داستان ضرب المثل, ادبیات فارسی



ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس میخواهی؟ کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.» به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. وقتی کفشها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفشها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد. در مدتی که کار میکرد با خودم فکر میکردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش میکند!...کارش که تمام شد، کفشها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفشها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟» گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.» گفتم: «بگو چقدر؟» گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.» گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟» گفت: «یا علی.» با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانیاش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشتهاش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: «من گفتم هر چه دادی قبول.» گفتم: «بله میدانم، میخواستم امتحانت کنم!» نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم. گفت: «تو؟ تو میخواهی مرا امتحان کنی؟» واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانههایی فراخ، گامهایی استوار و ارادهای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من میآموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.
@ 


يکي بود يکي نبود آقاي مربّع خيلي غمگين بود. چون يکي از ضلع هايش را گم کرده بود. آن شب، در خانه دايره بزرگ، مهماني خوبي برپا بود. همه دعوت شده بودند. آقاي مربّع هم دعوت شده بود. اما چطور مي توانست بدون يک ضلع به آن مهماني برود؟ صداي در خانه بلند شد. پشت در، دوست قديميآقاي مربّع، آقاي مستطيل بود. آقاي مستطيل، مثل هميشه، با خوشرويي سلام کرد و گفت: آمده ام تا با هم به مهماني برويم. آقاي مربّع گفت: اما، من نمي توانم بيايم! بعد هم ماجراي گم شدن يک ضلعش را تعريف کرد. آقاي مستطيل فکري کرد و گفت: تا مرا داري، غصّه هيچ چيز را نخور. همين الان، يکي از ضلع هايم را به تو مي دهم. او اين را گفت و يکي از دو ضلع کوچکش را به مربّع داد، ضلع کوچک مستطيل، درست اندازهآقاي مربّع بود.آقاي مربّع نگاهي به سرتا پاي با خوشحالي گفت: چه خوب! حالا ديگر مجبور نيستم در خانه بمانم. بعد هم سرش را بلند کرد تا به مستطيل بگويد: عجله کن بروم؛ اما چشمش که به او افتاد، ساکت ماند و دوباره غمگين شد، چون حالا دوست خوبش، يک ضلع کم داشت. آقاي مربّع، ضلع آقاي مستطيل را پس داد و گفت: خيلي ممنونم! بهتر است عجله کني تا به مهماني برسي! آقاي مستطيل گفت: .............
شخصی به شاعری گفت شعری بخوان. پرسید از متقدّمین یا متأخرین؟ پاسخ داد: از متأخّرین. پرسید از اشعار خودم بخوانم یا سایرین؟ جواب داد از خودت. پرسید: عربی بخوانم یا فارسی؟ جواب داد فارسی. پرسید: قصیده بخوانم یا غزل یا رباعی یا مثنوی؟ جواب داد مثنوی. پرسید: رزمی یا بزمی؟ جواب داد: بزمی پرسید: عارفانه یا عاشقانه؟ جواب داد: عاشقانه پرسید: حقیقی یا مجازی؟ آن بیچاره خسته شد و گفت برای امروز همین مقدار کافی است!.... شخصی از کوچه ای عبور می کرد. دید چند نفر دور مردی را گرفته و او را کتک می زنند. او هم بدون تحقیق چوبی برداشت و شروع به کتک زدن آن بیچاره نمود تا شخص مضروب از هوش رفت و به روی زمین افتاد. افراد او را به حال خود گذاشتند و رفتند. شخص رهگذر که دست و پای او آغشته به خون شده بود مشغول شستن دست و پای خود شد و می گفت: ما نفهمیدیم این مرد چه کرده بود که او را کتک می زنند! به او گفتند: احمق پس چرا بدون تحقیق او را زدی؟ وی پاسخ داد: من مردم را مشاهده کردم که مرتّب او را می زدند، من هم زدم. خلق را تقلیدشان بر باد داد/ ای دو صد لعنت بر این تقلید باد.... زنی برای استعلاج نزد مرحوم میرزا ابوالحسن خان دکتر (از اولین اطبائی که با اسلوب طب جدید درس خوانده و بالطبع از چار مزاج و چهار خلط قدما اطلاعی نداشت) آمده گفت: حکیم باشی! طبعم گرم است و استخوان هایم سرد. سردی می خورم با من نمی سازد و گرمی هم ضرر می زند. دکتر به تعجب پرسید: این ییلاق، قشلاق را از کجا آورده ای؟!.... روباهی بر دم شتری آویخته می رفت. یکی از آشنایان که این صورت عجیب بدید از روباه پرسید: رفیق این چه حالت است؟ روباه گفت: دیگر مرا به رفاقت نام مبر؛ چه با بزرگان پیوند کرده ام!...
ادیسون!: در ایام جهالت جوانی و در یک روز ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺣﻮﺻﻠﻢ حسابی ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ۱۱۸ خانم محترمی گوشی رو برداشت با اعتماد به نفس و جدی ﮔﻔﺘﻢ :ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺭﻭ ﻟﻄﻒ ﮐﻨﯿد ! کار فوری با ایشون دارم !! ﺍﻭﻧﻢ گفت یادداشت کنید لطفا و ﯾﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩ ! ﺁﻗﺎ سرتو درد نیارم در حالی که هویج داشت رو سرمون سبز میشد ﻣﺎ شماره رو یادداشت کردیم و ﺯﻧﮕﯿﺪﯾم!... چند زنگ که خورد ﯾﮑﯽ گوشی رو ﻭﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ : ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺍﺑﯽ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ؟.... عالم بی عمل!: ﯾﻪ ﺭﻭﺯﻱ یک نفر ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﻣﻼﯼ ﻭﻻﯾﺘﺸﻮﻥ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺯﻧﻢ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﻤﯿﺨﻮﻧﻪ ، ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ؟؟؟؟ ﻣﻼ: ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻓﻀﻴﻠﺖﻫﺎﻱ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ، ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺭﻭﺡ ﺁﺩﻡ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﺍﺭﻩ . ﮔﻔﺘﻢ، ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ، ﻭﻟﻲ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻣﻼ : ﻭﻋﺪﻩﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﻧﻌﻤﺘ ﻬﺎﻱ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺗﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﻪ. ﮔﻔﺘﻢ! ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺍﻏﺮﺍﻕ ﻛﺮﺩﻡ . ﻭﻟﻲ ﺑﻲﻓﺎﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﻼ : ﺍﺯ ﻫﻮﻝ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ ﺳﺨﺘﻴﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺨﻮﻧﺪﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ ! ﻣﻼ (ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴت) : ﺁﺧﻪ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﭼﯿﻪ !؟ ﻫﻴﭽﻲ، ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﺨﻮﻧﻢ!!!!.... گاو!: ﯾﻪ بار با سرعت زیاد ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺷﻤﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿ ﺮﻓﺘﻢ، ﯾﻪ ﺩﻓﻪ ﯾﻪ ﮔﺎﻭ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ! ﻣﻨﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﮐﯽ ﺷﺪﻡ ! ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﻮﻕ ﺯﺩﻥ، ﺩﯾﺪﻡ گاوه ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ و ﻋﯿﻦ ﺑﺰ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻨﻮ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻪ ... ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺟﺬﺑه اﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ! ﺍﻭﻣﺪﻡ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﻢ ؛ ﺩﯾﺪﻡ ﮔﺎﻭﻩ ﯾﻪ ﻧﮕﺎه ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ، ﯾﻪ ﻧﮕﺎه ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﻣﺤﻞ ﻋﺒﻮﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ! ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ!
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می گوید : فردا به فلان حمام در فلان شهر برو و کار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله ی دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری ،در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری. حمامی گفت: این نیز بگذرد. یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد. مرد وارد حمام شد وگفت :یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد! دوسال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه ای شده ای،حمامی گفت: این نیز بگذرد. مرد تعجب کرد گفت: دوست من،کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به .............

انشای نوروزی... به نام خدا که همه ما دانشآموزها و معلمها را آفرید تا بتوانیم درس بخوانیم و آقا معلمها هم بتوانند درس بدهند و نانشان را از این راه در بیاورند و مثل شمع بسوزند و راه را برای ما کور و کچلهای مردم روشن کنند. ما هم هیچی نفهمیم و هی بپرسیم: آقا اجازه این یعنی چی، اون یعنی چی؟ و حوصله معلم عزیزمان را که قرار است بعد از عید برایش یک جفت جوراب با جنس عالی بخریم را سر ببریم و او هم به ما بگوید: لطفاً هر چه زودتر آدم بشوید، کار داریم! موضوع انشای ما درباره تعطیلات عید نوروز است که یک عید سعید باستانی است و ما معنیاش را از بابایمان پرسیدیم و او به ما گفت که برای این عید سعید باستانی است که مردم از آن قدیم ندیمها در این روزها میرفتند خانه هم و سعادت پیدا میکردند که یک پرتقال تامسون کیلویی 1200 تومان را به بچههایشان نشان بدهند و حتی بعضی وقتها این سعادت را بخورند! البته ما که نفهمیدیم یعنی چه ولی به هر حال فرقی نمیکند و ما این را میخواستیم بگوییم که تعطیلات عید را همه دوست دارند و ما بیشتر دوست داریم! به قول بابایمان در این میانه سوء تفاوت! پیش نیاید که فکر کنید ما تعطیلی را به خاطر تعطیلیاش دوست داریم، چون ما خیلی علاقه به عید و سعید و باستان و این چیزها داریم و فقط بحث تعطیلی نیست. ما عاشق عید هستیم چون به قول مجری «به خانه بر میگردیم» دوستیها را زیاد میکند و کدورتها از بین میبرد. یعنی وقتی که عید بشود ما با آن حسن گدا که دوچرخهاش را نداد به ما تا باهاش دور بزنیم و ما هم زدیم توی دماغش آشتی میکنیم و آن وقت با دوچرخهاش میرویم خانه خالهمان و حسن هم تا شب دنبال ما میگردد و ما میخندیم! ما در روزهای عید اصلاً بازی و اینها نمیکنیم و فقط پیک شادیمان را حل میکنیم. ما چون به علم دانش خیلی علاقه داریم فقط در این روزها درس میخوانیم و مثل بقیه بچهها به همه مهمانیها نمیرویم مخصوصاً امسال عمراً به خانه عمهمان برویم با آن شوهر خسیساش که هنوز فکر میکند زمان احمد شاه قاجار عیدی میدهد. البته شوهر عمه ما که سوپرگوشت دارد موقع فروش گوشت یک قران هم تخفیف نمیدهد و هی میگوید که مگه شما توی این دوره و زمانه زندگی نمیکنی؟ ما به همه مهمانیها نمیرویم و اگر رفتیم هم آجیل زیاد نمیخوریم تا دندانهایمان خراب نشود . البته اگر بخواهیم زیاد بخوریم هم نمیشود و نمیتوانیم چون قبل از ما مهمانهای قبلی دخل پستهها و بادامها را در آوردهاند و فقط نخود و کشمشاش برای ما مانده و ما نمیدانیم چرا همیشه ما سر نخود و کشمش میرسیم و هیچ وقت مهمان قبلی نمیشویم. اما به هر حال آجیل زیاد خوب نیست و ممکن است قلب آدم را سوراخ کند و دور دندانهایش را چربی بگیرد و یا یک همچین چیزهایی! ما در تعطیلات عید نوروز به مسافرت نمیرویم تا با شهرهای زیبای ایران زمین آشنا نشویم و میمانیم توی خانه و دیجیمون تماشا میکنیم که به قول بابایمان نه خرج هتل و مسافرخانه دارد نه خطر سقوط از دره! ما در روزهای نزدیک عید هر روز روزنامه میخوانیم تا بدانیم بابایمان چقدر عیدی میگیرد و سهمالارث ما دقیقاً چقدر میشود؟ و آیا میشود با آن یک دست کامل لباس با جوراب اضافه خرید یا نه؟ اما در روزهای قبل از عید و موقع خانه تکانی به مادرمان کمک میکنیم و فرشها را آب میگیریم و مادرمان هر چقدر به ما میگوید که :«جونم مرگ شده! اینقده آب بازی نکن!» که در زبان محلیمان میشود :«عزیز دل من! اینقدر زحمت نکش و خودت را خسته نکن و برو برای خودت آب پرتقال بریز و بخور و خودت را تقویت کن!» گوش نمیکنیم و تا شب به مادرمان کمک میکنیم و او هم تا شب دعایمان میکند و کلاً خوب است! ما مسئله «جمع نقیضین» که توی کتاب فارسیمان بود را نمیفهمیدیم و بابت آن دعاهای زیادی از معلممان شنیده بودیم. اما وقتی آقا معلم از ما درباره احساسمان از سیزدهبهدر پرسید، کل مسئله را به خوبی فهمیدیم. یعنی اینکه ما وقتی سیزدهبهدر میآید هم خوشحال میشویم که قرار است برویم به دامن دشت و صحرا و اینها و آنجا با عجایب طبیعت آشنا بشویم و بنشینیم لب جو گذر عمر را هم نگاه کنیم و اصلاً با بچههای دیگر فامیل آتش نسوزانیم و شیطانی نکنیم و آنها را هم به راه راست دعوت کنیم و بگوییم که اگر توی دماغ داییمان که سبیل دارد شاخه نازک بکنند، این کار بدی است یا اینکه سوسکها و مورچهها را خیلی بد میشود که بریزیم توی کیف دختر خالهمان که تازه نامزد کرده و از اینها ... آها! داشتیم میگفتیم که ما خوشحال میشویم که 13 بدر میآید و از آن طرف هم ناراحت میشویم که تعطیلی تمام میشود و باید به مدرسه برویم و با خوشحالی درس بخوانیم، این میشود «جمع نقیضین» و این بود انشای ما درباره عید!...