کتاب های «طلایی» مجموعه کتاب هایی کوچک بود با زبانی بسیار ساده که داستان های مشهور ادبیات کلاسیک غرب را برای کودکان بازگو می کرد. این کتاب ها توسط انتشارات امیر کبیر در طول سال های دهه ی ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ منتشر می شد. قیمت ارزان کتاب های «طلایی» و شهرت آثاری که معرفی می شدند این کتاب ها را در میان کودکان محبوب کرده بود. برای بسیاری از این کودکان خواندن کتاب های «طلایی» اولین تماس با ادبیات جهان بود. ما تصمیم داریم کلیه این کتاب ها را در این وبلاگ جهت دانلود برایتان قرار دهیم. امیدواریم از خواندن این قصه ها لذت ببرید. (کتاب های طلایی از شماره 45 تا 66 شامل داستان های:...............

برچسبها: دانلود, کتاب های طلایی, کتاب های الکترونیکی, کتاب قدیمی
ادامه مطلب










در چمن زاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمن زار آمد و مشغول خوردن شد. از قضا گل کوچکی که زنبوری در آن، مشغول مکیدن شیره بود، خورد. زنبور بیچاره که خود را بین دندان های خر اسیر و مردنی دید، زبان خر را نیش زد و تا خر دهان باز کرد او نیز از لای دندان های او بیرون پرید. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده بود، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال کرد. زنبور به کندو پناه برد. با صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون آمد و قضیه را پرسید. خر گفت: «زنبور شما زبانم را نیش زده است. باید او را با لگدم ادب کنم.» ملکه به سربازهایش دستور داد زنبور را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه بردند. زنبور شرح داد برای نجات جانش از زیر دندان های خر مجبور به نیش زدن زبان او شده و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه وقتی حقیقت را فهمید، از خر عذر خواهی کرد و گفت: «شما بفرمایید. من این زنبور را مجازات می کنم.» عاقبت ملکه زنبورها حکم زندان زنبور را صادر کرد. زنبور با آه و زاری گفت: « قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا این حکم برایم عادلانه است؟» ملکه با تاسف گفت: «می دانم زندان حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود، همین است!!»
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.» کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟» کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»




بهلول وارد کاخ شد و بدوبدو رفت کنار هارونالرشید نشست. هارون که روی تخت نشسته بود، از این کار بهلول عصبانی شد. به همین خاطر خواست کاری کند که حاضران به او بخندند و مسخرهاش کنند پس با تمسخر گفت: «من ازت یک معما میپرسم. حاضری جواب بدهی؟» بهلول گفت: «به شرطی که مثـل قبلها زیر قولت نزنیها.» هارون گفت: «باشه. اگر توانستی جواب بدهی، هزار دینار سرخ بهت میدهم؛ اما اگر نتوانستی جواب بدهی، دستور میدهم ریش و سبیلت را بتراشند و تو را سوار الاغ کنند و توی کوچه و بازار بگردانند.» بهلول گفت: «پولها مال خودت. من به این طلاها احتیاج ندارم. فقط به یک شرط حاضرم به معمایت جواب بدهم.» خلیفه پرسید: «چه شرطی؟» بهلول جواب داد: «اگر جواب معمای تو را دادم، باید به مگسها دستور بدهی که مرا اذیت نکنند.» هارون کمی فکر کرد و بعد گفت: «این کار غیر ممکن است. مگر مگسها حرف مرا گوش میکنند؟» بهلول گفت: «تو که نمیتوانی به مگسها دستور بدهی، به چه دردی میخوری. مثـلاً پادشاهی.» قیافهی هارون پیش وزیران و حاضرانش قرمز شد. دوست داشت یک طور از بهلول انتـقام بگیرد و پیش حاضران خرابش کند. بهلول فهمید که هارون ناراحت شد. لبخندی زد و گفت: «ناراحت نشو. شوخی کردم؛ ولی حاضرم بدون شرط به معما جواب بدهم.» هارون وقتی این را شنید، نفسی تازه کرد و شکمش را جلو داد. یک نوشیدنی از خدمتکارش گرفت و قلپقلپ سر کشید بعد گفت: «خب که این طور. حالا معما. یک معمایی ازت بپرسم که توی گل بمانی. به من بگو ببینم این چه درختی است که دوازده شاخه دارد. هرشاخهاش سی برگ دارد. یک روی آن برگها روشن و روی دیگر تاریک است.» بهلول خندید و گفت: «این بود معمای سختت؟ خب معلوم است دیگر. این درخت اسمش «سال» است. دوازده ماه دارد و هرماه سی روز و هر روزش همراه با شب است.» بهلول جواب را که داد به حاضران نگاه کرد. نگاه حاضران میگفت: «خوب روی هارونالرشید را کم کردی!»
اختراع تلویزیون توسط یک فرد صورت نگرفت، ولی شخصی به نام لاجی برد آن را تکمیل و قابل استفاده کرد. تلویزیون به عنوان بیننده رسانه مورد استفاده قرار می گیرد. از کودک تا بزرگ بر حسب نیاز و علاقه به برنامه ای خاص از تلویزیون استفاده می کنند. مخترع تلویزیون جان لاجی برد روز سیزدهم اوت 1888 در هلنسبرگ واقع در نزدیکی کلاسگو به دنیا آمد. پدر او یک کشیش باز نشسته بود ولی در فقر به سر می برد. لاجی در موقع تحصیل در مدرسه به حدی باهوش بود که حتی در 12 سالگی به کمک هم کلاسانش یک خط تلویزیون به وجود آورد. او پس از پایان تحصیلات متوسطه در دانشگاه کلاسگو مشغول تحصیل گردید و علی رغم این که از سلامتی برخوردار نبود کمک مهندس شد و در 16 سالگی با حقوق 30 شیلینگ در هفته در یک شرکت الکترونیک مشغول کار گردید. پس از شروع جنگ جهانی اول، او شروع به تولید جوراب نمود و از این راه حدود 16000 پوند تحصیل می کرد. بعد از آن او کارگاه کوچکی برای تولید مربا و سوس افتتاح کرد ولی به علت آن که اقلام زیاد مصرف نداشت کارگاه خود را تعطیل کرد. به سال 1923 زمانی که از عمرش 34 سال می گذشت او به لندن مراجعت کرد و تصمیم گرفت به هر قیمت که شده اختراع تلویزیون خود را تکمیل کند. برای این منظور او یک قفسه قدیمی چای را که یک جعبه مقوائی مخصوص بسته بندی کلاه در آن بود، تهیه کرد و یک دیسک مدور در آن ایجاد نمود. مخترع تلویزیون سپس از یک سمساری یک ...............
امشب طولانی ترین ماه گرفتگی قرن رخ می دهد و تا پایان عمر دیگر نمی توان خسوفی به این طولانی مدتی را تماشا کرد. به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان؛ تماشا و رصد پدیدههای نجومی همیشه برای علاقهمندان به نجوم و مردم عادی جذاب بوده است، یکی از پدیدههای زیبا و دیدنی ماه گرفتگی است، شاید برای بسیاری افراد خسوف پدیده تکراری باشد که چند باری وقوع آن را در طول عمر خود تجربه کرده اند، اما خسوفی که امشب به وقوع میپیوندد با ماه گرفتگیهای که در ۲۰۰ سال یا ۲ قرن اخیر اتفاق افتاده فرق میکند. خسوفی که امشب رخ میدهد با بقیه ماه گرفتگیها تفاوت هایی دارد، در این خسوف ماه ۱۰۳ دقیقه به رنگ قرمز در میآید و از این رو عنوان طولانیترین ماه گرفتگی قرن ۲۰ و ۲۱ را از آن خود کرده است، از طرفی یکی دیگر از ویژگیهایی که این خسوف را با موارد قبلی متمایز کرده گستردگی آن است، زیرا مردم در بیشتر نقاط دنیا میتوانند این پدیده زیبا و جذاب نجومی را با چشم نظاره گر باشند. مسعود عتیقی مدیر انجمن نجوم آماتوری ایران در گفتوگو با خبرنگار حوزه فنآوریهای نوین گروه علمی پزشكی باشگاه خبرنگاران جوان؛ درباره ماهگرفتگی (خسوف) پنجم مرداد ۹۷ اظهار کرد: شبانگاه جمعه پنجم مرداد ۹۷ ماهگرفتگی (خسوف) رخ میدهد که از نوع گرفت کامل ماه است؛ این گرفت ساعت ۲۱ و ۴۵ دقیقه با قرار گرفتن ماه در نیم سایه زمین شروع و در ساعت ۲۲ و ۵۳ دقیقه گرفت کلی ماه آغاز میشود. مدت زمان گرفت کلی ماه یک ساعت و ۴۳ دقیقه است بنابراین این ماهگرفتگی، طولانیترین ماه گرفتگی کامل در قرن ۲۱ است؛ با خروج ماه از نیم سایه زمین در ساعت ۳ و ۵۸ دقیقه بامداد شنبه ششم مرداد ۹۷ این ماهگرفتگی به طور کامل پایان پیدا میکند و رنگ ماه در هنگام گرفت کلی قرمز است..............


اولین بار بود که غلام سوار کشتی میشد. او همراه صاحبش که تاجر بود با کشتی به بصره میرفتند. غلام با دیدن دریا دلش هری ریخت و شروع کرد به داد و هوار و گریه. آقای تاجر پرسید: «چی شده؟ چرا گریه میکنی؟» غلام چسبید به تاجر و گفت: «تو را خدا نجاتم بدید. از دریا میترسم.» چند نفر که توی کشتی بودند، خندیدند. تاجر ناراحت شد و به خدمتکارش گفت: «خجالت بکش. دریا که ترس ندارد.» یکی گفت: «دریا، ترس دارد ولی ما توی کشتی هستیم.» فایده نداشت. غلام همهاش گریه میکرد. بهلول هم توی کشتی بود. با داد و هوار غلام، تاجر بیشتر عصبانی میشد و خجالت میکشید. یکدفعه تاجر داد زد: «آی مردم یکی کمکم کند. این غلام ترسو مرا میکشد.» بهلول جلو رفت و در گوش تاجر چیزی گفت. تاجر سرش را تکان داد و گفت: «خطرناک است ولی همه چیزش گردن تو.» بهلول به دو نفر از کارگران کشتی گفت که غلام را بیندازند توی دریا. غلام بیچاره دست و پا میزد. یکی، دو دست و یکی، دو پایش را گرفتند و غلام را انداختند توی دریا. همه از کشتی به غلام نگاه میکردند که داشت توی آب دست و پا میزد. کمک کنید. دارم غرق میشوم. کمک...ک ...م وقتی کار به اینجا رسید، بهلول دستور داد که غلام را نجات دهند. غلام را از آب بیرون آوردند. مثل موش آب کشیده شده بود. تند تند نفس میکشید. همانطور با لباس خیس خودش را به بهلول رساند و گفت: «ببخشید غلط کردم. دیگر گریه نمیکنم.» بهلول گفت: «حالا آدم شدی؟» غلام سرش را تکان داد و آرام شد. یک نفر پرسید: «این دیوانه بازی چی بود؟» بهلول گفت: «غلام بیچاره قدر آرامش کشتی را نمیدانست. وقتی به دریا افتاد تازه فهمید که کشتی چه جای آرامی است.»


