پروردگار کعبه... عارفی قصد تشرف به حج داشت. فرزندش از او پرسید: «به کجا میروی؟» عارف گفت: «به سوی خانه پروردگارم.» فرزند گمان میکرد که هر کس خانه او را ببیند، خود پروردگار را هم میبیند لذا مشتاق همراهی با پدر شد و گفت: «چرا مرا با خود نمیبری؟» پدر گفت: «تو صلاحیت این سفر را نداری.» فرزند گریه کرد و بالاخره پدر را راضی نمود. چون پدر و پسر به میقات رسیدند، هر دو مُحرِم شده و حرکت کردند و وارد بیت الله شدند. فرزند مات و مبهوت همه جا را نگریست و پرسید: «پروردگارم کجاست؟» پدر گفت: «خداوند در آسمان است.» فرزند این را که شنید، فریادی زد و بیهوش شد و از دنیا رفت. پدر متأثر شد و فریاد برآورد: «پسرم چه شد، پسرم کجاست؟» از زاویه خانه خدا، ندایی به گوشش رسید که تو خانه خدا را میخواستی و به آن رسیدی، و او خود پروردگار را میطلبید و خدای خانه را یافت و اینک در مقامی بالا و در نزد پروردگار است./ بهلول و استاد... روزى بهلول از مجلس درس استادی گذر مى کرد. او را مشغول تدریس دید و شنید که استاد مى گفت: «حضرت صادق (ع) مطالبى می گوید که من آنها را نمى پسندم. اول: شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد، در صورتی که شیطان از آتش خلق شده. چگونه ممکن است با آتش عذاب شود؟ دوم: خدا را نمى توان دید حال این که خداوند موجود است و چیزی که هستى و وجود دارد، چگونه ممکن است دیده نشود؟ سوم: فاعل و به جا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتیکه اعمال بندگان به موجب شواهد از جانب خداست نه از ناحیه بندگان.» بهلول همینکه این کلمات را شنید کلوخى برداشت و به سوى استاد پرت کرده و گریخت. اتفاقا کلوخ بر پیشانى استاد رسید و پیشانیش را آزرده کرد. استاد و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند. بهلول پرسید: «از طرف من به شما چه ستمى شده؟» استاد گفت: «کلوخى که پرت کردى سرم را آزرده و درد می کند.» بهلول پرسید: «آیا می توانى آن درد را نشان بدهى؟» استاد جواب داد: «مگر درد را مى توان نشان داد؟» بهلول گفت: «اگر به درستی دردى در سر تو موجود است، چرا از نشان دادن آن عاجزى؟ آیا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل دیدن است، و از نظر دیگر، مگر تو از خاک آفریده نشده اى و عقیده ندارى که هیچ چیز به هم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد؟ آن کلوخ هم از خاک بود پس بنا به عقیده تو من تو را نیازرده ام! از اینها گذشته مگر تو در مسجد نمیگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقیقت فاعل خداوند است و بنده را تقصیر نیست پس این کلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیرى نیست!!» استاد فهمید که بهلول با یک کلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش کرد. در این هنگام خلیفه خندید و او را مرخص نمود.
برچسبها:
داستان کوتاه,
داستانک,
داستان زیبا,
حج
@ لینک محسن سالاری شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱
|