وقتی کتابها را روی هم میچینید و به حجم درسهای نخوانده زل میزنید، گفتن از برنامه ریزی که میتواند در کوتاهترین زمان نمره بیست را تضمین کند هم ممکن است حالتان را بهتر نکند. شمایی که به هر دلیل، چند ماه قبل از امتحانات را درجا زده اید و حالا خوب میدانید که چیزی برای نوشتن روی برگه امتحانات ندارید، لحظه سخت و همراه با سردرگمی را میگذرانید؛ اما باور کنید اگر تکنیکهای برنامه ریزی کوتاه مدت را بشناسید، میتوانید خیلی زود خودتان را از این همه سردرگمی نجات دهید. محمدحسین نیک حسینی، کارشناس مسائل آموزشی که سال هاست میانبرهای یادگیری را با دانش آموزان و دانشجویان در میان میگذارد، در این مطلب به شما میگوید که چطور از وقت کوتاه باقی مانده بیشترین استفاده را ببرید. راهنمای درس خواندن یک هفته قبل از امتحانات! چی کم داری؟ با توجه به نقاط ضعف و قوت خود برنامه ریزی کنید و به جای مرور مباحثی که به آنها تسلط دارید، سراغ بخشهایی بروید که کمتر به آنها مسلط هستید. اگر درسی را هنوز نخوانده اید و تمرین هایش را حل نکرده اید، یک روز مانده به امتحان، سراغ همه کتاب نروید؛ یکی از مهمترین میانبرهایی که برای استفاده از زمان اندکی که دارید، میتوانید از آن کمک بگیرید، میتواند پاسخ دادن به سوالهای مربوط به هر درس و مطالعه بخشهایی که پاسخی برای سوالشان نداشتید باشد. حالا که وقت خواندن تمام نکتههای کتاب را ندارید، باید با کمک آزمونها و تمرینهای درس بفهمید که کجای کار هستید و چه چیزهایی را باید با دقت بیشتری بخوانید. وقتی تمرینها را ..................
برچسبها: درس خواندن, امتحانات, امتحان ترم, مدرسه
ادامه مطلب




یادم نمى رود در كودكى وقتى معلّم سركلاس مى آمد، مشق ها را چنان خط مى زد كه گاهى كاغذ پاره مى شد و ما همین طور مات و مبهوت نگاه مى كردیم كه آقا! ما تا نصف شب مشق نوشته ایم و شما اصلاً نگاه نكردى! آن قدر معلّم ما بداخلاق بود كه اگر یك روز لبخند مى زد تعجّب مى كردیم.... یادم نمى رود روزهایى كه مدرسه مى رفتم، وقتى مدرسه تعطیل مى شد بچه ها با میخى یا چوبى دیوارهاى مردم را خط مى كشیدند. فكر كردم كه این اثر كار معلّم است. وقتى معلّم مشق شاگرد را خط مى كشد، آن هم طورى كه گاهى ورقه پاره مى شود، بچه هم به دیوار مردم خط مى كشد.... استادى داشتم كه مدّتى خدمت او درس مى خواندم، یك روز به هنگام درس، درب اطاق باز شد. استاد بلند شد. درب را بست و درس را ادامه داد. گفتم: آقا مى گفتى مى بستم، فرمود: خوب نیست استاد به شاگردش دستور بدهد! خدا مى داند هر چه نزدش خواندم فراموش كرده ام، امّا این برخورد همچنان در ذهنم باقى مانده است... به عیادت یكى از مراجع رفتم، ایشان بلند شد و عمّامه اش را به سر گذاشت و نشست، علّت را پرسیدم. فرمود: به احترام شما. من تقاضا كردم راحت باشد. ایشان قبول كرد و فرمود: حال كه اجازه مى دهى عمّامه را برمى دارم. شاید درس هایى كه در محضرش خوانده ام فراموش كرده باشم، ولى این در ذهنم مانده كه به احترام من بلند شد و عمّامه به سر گذاشت. براى همین به معلّمان و مبلّغان توصیه مى كنم كه با احترام و محبّت به مخاطبان، تأثیر كلام خود را بیشتر كنند...
روزی در زنجان به ما گفته شد که معلمی در روستا سیگار را ریشهکن کرده (!) و مدرسه را زیباسازی نموده است. بعد متوجه شدیم با کمک بچههای همان دبستان کاری کرده که کسی در آن روستا جرئت نمیکند سیگار بکشد. گفتیم: «آقا برویم ببینیم»... تحصیل,درس خواندن,مطالعه من آن موقع با این که پست معاونت عمرانی را داشتم ولی نسبت به مسایل فرهنگی بهشدت حساس بودم. چون اصل کار آن معلم زیباسازی ساختمان مدرسه بود، این بندهی خدا با این که یک معلم روستایی بود همین که در جلسات شنیده بود ژاپنیها مدرسههایشان را این طوری اداره میکنند، چون وجودش عاشق معلمی بود شنیدههایش را به نمادهای بیرونی تبدیل کرده بود؛ مقواهای تخممرغ را به سقف چسبانده و با کمک بچهها رویش اکلیل پاشیده بود، سقف کلاسها با رنگ زیبایی جلوهگری میکرد و بچهها هم قطعهقطعه از خانههایشان موکت آورده و کف مدرسه پهن کرده بودند، یک شیر آب دم در مدرسه نصب کرده و با پول بچهها برای آنها دمپایی خریده بود - صبح به صبح بچهها کفشهایشان را درمیآوردند، پاهایشان را میشستند و با دمپایی وارد کلاس میشدند - و یک سماور چای هم گذاشته بودند تا بچهها هر وقت دلشان خواست بروند چای بخورند. اینها همه مدلهایی است که در ژاپن وجود دارد. یک روز به بچهها گفته بود:........




آورده اند که یعقوب لیث سرداری از بستگان خود را در لشکر داشت بنام ازهر. در یکی از جلسات عمومی دربار پس از پایان جلسه، متوجه شدند که ازهر از جای خود بر نمی خیزد. يعقوب خطاب به او گفت: "جلسه پایان یافته است، تو را چه شده که از جای خود بر نمی خیزی؟" ازهر جواب داد: "جانم به فدایت، انگشتم در یکی از حلقه های تزئینی پشتی گیر کرده است. هر حیلتی که کردم، موثر نیفتاد و من همچنان در بند این انگشت در بند هستم." يعقوب بی درنگ فرمان داد زرگری را به دربار فراخواندند و او با بریدن حلقه، انگشت ازهر را آزاد کرد. چندی گذشت و جلسه ای دیگر برگزار شد. بار دیگر همین اتفاق افتاد و انگشت ازهر در حلقه پشتی گیر کرد. چون از او پرسیدند، چرا از حادثه ی گذشته عبرت نیندوختی؟ جواب داد: "خواستم امتحان کنم که آیا حلقه پشتی گشاده تر شده است یا نه؟!" حالا حکایت رفتار برخی از مدیران است. سال ها سبک مدیریت سنتی را در پیش گرفته اند و توفیقی حاصل نیامده است. اما باز همان رویه را ادامه می دهند: * بارها دیده ایم که برخی روش های کلیشه ای تدریس که از سوی آموزگاران یا دبیران به کار گرفته می شوند در فراگیرندگان توانایی ایجاد نمی کنند، اما آنها را بحال خود گذاشته اند و بی تفاوت از کنارشان گذشته اند. * بارها و بارها شاهد بوده ایم که اغلب روش های تربیتی ناپخته و ناشیانه، به جای جذب کودکان و نوجوانان آنها را فراری و بیزار می کند، اما همچنان به کار خود ادامه می دهند. * بارها تجربه کرده ایم که پند و اندرز مستقیم بویژه برای نوجوانان و جوانان، نتیجه مطلوبی ندارد، اما همچنان با سخنرانی های طولانی در مراسم صبحگاهی و... آنها را نسبت به ارزش ها و هنجارها، بی تفاوت و در پاره ای موارد فراری و متنفر می کنند. * بارها نشان داده شده است که "دفاع بد" از ارزش ها بسی زیانبارتر از حمله به آن ارزش هاست، اما باز با روش هایی بسیار سطحی به تبلیغ ارزش ها می پردازیم و... شاید مدیران به این امید هستند که این بار معجزه ای رخ داده باشد و حلقه پشتی گشادتر شده باشد! 








