،به دنیای حرفه و فن خوش آمدید...... کار و فناوری، تحقیق، اقدام پژوهی، مقالات آموزشی و تربیتی، کاردستی، ضرب المثل، طرح مشبک، معرق و منبت کاری، پاورپوینت، خاطره، طرح درس، کامپیوتر، شعر، آشنایی با مشاغل و رشته های تحصیلی، مدارهای الکتریکی و الکترونیکی، روش تدریس، داستان كوتاه، اطلاعات علمی، طنز، کاریکاتور، عکس، فوت و فن معلمی، مشاهیر ایران و جهان، دانستنی ها، جمله های زیبا، ابتکار و خلاقیت، یزدشناسی، دانلود، فیلم، موسیقی و... در دنیای حرفه و فن، راه بیشتر آموختن کار و فناوری دنیای حرفه و فن سالاری | داستان کوتاه

در ایام کرونا و بعد از آن چهار کتاب مشترک در حوزه داستان کوتاه و کودک و نوجوان به اهتمام انتشارات خوب ماهواره منتشر کردم. این نوع کتاب ها تیراژ محدودی دارد و با نویسندگان دیگر به صورت مشترک همکاری و چاپ می شود. دهکده قصه ها، حس ناب، پس کوچه های خنده و پنجره... از بنده، محسن سالاری، قبلا کتاب یک سبد خنده در سال 1390 به چاپ رسیده بود. با کلیک روی لینک های زیر روی جلد و پشت جلدها را می توانید در ابعاد بزرگ تر تماشا کنید:

دهکده قصه ها

حس ناب

پس کوچه های خنده

پنجره


برچسب‌ها: محسن سالاری, انتشارات ماهواره, معلم یزدی, داستان کوتاه
@ لینک محسن سالاری جمعه ۲۵ آذر ۱۴۰۱ |

کفش هایش: یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت؛ مأیوسانه به کفش ها نگاه می کرد. غصه نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: چه روز قشنگی! مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خندان، پا نداشت. پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد؛ سرش را به نشانه شرمندگی پایین آورد و دور شد. لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی؛ دیدی آن جوان را که پا نداشت ولی انسان خوشحالی بود! به خانه که رسید از رضایت لبریز بود… داستان طمع و قناعت در روزگار قديم زنی كه به تنهايی و پياده سفر می كرد، در عبور از كوهستان سنگ گران قيمتي پيدا كرد. روز بعد به مسافر گرسنه ای برخورد كرد. زن كيف خود را باز كرد و مقداری غذا به او داد. ولی آن مسافر، سنگ گران قيمت را ديد و از زن خواست تا آن را به او بدهد. زن عاقل بدون درنگ سنگ با ارزش را به وی داد. مرد مسافر به سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسيار شادمان گشت. او می دانست آن سنگ آن قدر ارزش دارد كه با آن می‌تواند تا آخر عمر، زندگی بی دردسر و پرنعمتی داشته باشد. چند روز گذشت. ولی طمع راحتش نگذاشت. مرتب با خود می گفت: ” اگر او چنين سنگ با ارزشي به من داد، پس اگر از او می خواستم بيش از اين نیز می داد!“ بنابراين بازگشت و با سختی فراوان زن را پيدا كرد. سنگ گران قيمت را به او بازگرداند و گفت: ” من خيلی فكر كردم. می دانم اين سنگ ارزش زیادی دارد اما آن را به تو باز مي‌گردانم. حالا چيزی به من بده كه از اين سنگ با ارزش تر باشد!” زن عاقل گفت: ” از من چه می خواهی؟” مرد گفت: “همان چيزي كه باعث شد از اين همه ثروت چشم پوشی كنی!” زن پاسخ داد: “قناعت. قناعت!”


برچسب‌ها: داستان کوتاه, قناعت, داستانک, طمع
@ لینک محسن سالاری سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱ |

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، فروردین ماه 1401: اختتامیه یازدهمین جشنواره «کتابخوانی رضوی» یزد با حضور عزیزی، معاون سیاسی امنیتی استاندار یزد، احسان عابدی، مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی، رقیه دوست فاطمی‌ها، مدیرکل کتابخانه‌های عمومی استان، با معرفی نفرات برتر به کار خود پایان داد. دوست فاطمی‌ها با اشاره به مشارکت بیش از ۲۵ هزار نفر در یازدهمین جشنواره گفت: جشنواره از خرداد 1399 آغاز شد و خوشبختانه شاهد استقبال خوبی از سوی مردم بودیم. در مراسم اختتامیه به صورت همزمان تعداد ۵۹۳ نفر از برترین‌های جشنواره در شهرستان‌ها تجلیل شدند. از این تعداد ۲۴ نفر در نهاد کتابخانه‌های عمومی شهرستان یزد برگزیده شدند/ در بخش داستان کوتاه بزرگسال و جوان، رتبه اول استان یزد به آقای محسن سالاری تعلق گرفت. ادامه تصاویر را می توانید با کلیک روی لینک های زیر مشاهده کنید.

محسن سالاری

* جشنواره کتابخوانی رضوی یزد، فروردین ماه 1401

* تقدیر نامه جشنواره کتابخوانی رضوی یزد

* جشنواره کتابخوانی رضوی، یزد * جشنواره کتابخوانی رضوی، یزد

* جشنواره کتابخوانی رضوی، یزد * جشنواره کتابخوانی رضوی، یزد


برچسب‌ها: محسن سالاری, کتابخوانی رضوی, معلم یزدی, داستان کوتاه
@ لینک محسن سالاری سه شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۱ |

کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانس تازه به پایان رسیده بود و او می ‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد. هواپیما از زمین برخاست. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول بودند. کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: «کمربندها را ببندید!» همه با اکراه کمربندها را بستند، امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید: «از نوشابه دادن فعلاً معذوریم. طوفان در پیش است.» موجی از نگرانی به دل ها راه یافت، امّا همان جا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. صدای ظریف دیگر بار بلند شد: «با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود. طوفان در راه است.» نگرانی از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد. طوفان شروع شد. صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت. کشیش نیک نگریست. بعضی دست ها به دعا برداشته شد. طولی نکشید که هواپیما بالا رفت و دیگر بار فرود افتاد. گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت. از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال. آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند. یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت. گاهی چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگر بار به خواندن ادامه می‎داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند. دیگر بار به خواندن کتاب پرداخت. هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کرده خود را به بدنه هواپیما می‎کوفت. امّا این همه در آن دخترک هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد. کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند. در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبودند، او چگونه می‎توانست آرامش خویش را حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت. سپس از آرامش او پرسید و سببش. سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند. دخترک به سادگی جواب داد: «چون پدرم خلبان بود. او داشت مرا به خانه می‎برد. اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند. ما عازم خانه بودیم و پدرم مراقب بود. او خلبان ماهری است.» گویی آب سردی بود بر بدن کشیش. سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستانک, داستان زیبا, سقوط هواپیما
@ لینک محسن سالاری شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱ |

پروردگار کعبه... عارفی قصد تشرف به حج داشت. فرزندش از او پرسید: «به کجا می‌روی؟» عارف گفت: «به سوی خانه پروردگارم.» فرزند گمان می‌کرد که هر کس خانه او را ببیند، خود پروردگار را هم می‌بیند لذا مشتاق همراهی با پدر شد و گفت: «چرا مرا با خود نمی‌بری؟» پدر گفت: «تو صلاحیت این سفر را نداری.» فرزند گریه کرد و بالاخره پدر را راضی نمود. چون پدر و پسر به میقات رسیدند، هر دو مُحرِم شده و حرکت کردند و وارد بیت الله شدند. فرزند مات و مبهوت همه جا را نگریست و پرسید: «پروردگارم کجاست؟» پدر گفت: «خداوند در آسمان است.» فرزند این را که شنید، فریادی زد و بیهوش شد و از دنیا رفت. پدر متأثر شد و فریاد برآورد: «پسرم چه شد، پسرم کجاست؟» از زاویه خانه خدا، ندایی به گوشش رسید که تو خانه خدا را می‌خواستی و به آن رسیدی، و او خود پروردگار را می‌طلبید و خدای خانه را یافت و اینک در مقامی بالا و در نزد پروردگار است./ بهلول و استاد... روزى بهلول از مجلس درس استادی گذر مى کرد. او را مشغول تدریس دید و شنید که استاد مى گفت: «حضرت صادق (ع) مطالبى می گوید که من آنها را نمى پسندم. اول: شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد، در صورتی که شیطان از آتش خلق شده. چگونه ممکن است با آتش عذاب شود؟ دوم: خدا را نمى توان دید حال این که خداوند موجود است و چیزی که هستى و وجود دارد، چگونه ممکن است دیده نشود؟ سوم: فاعل و به جا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتیکه اعمال بندگان به موجب شواهد از جانب خداست نه از ناحیه بندگان.» بهلول همینکه این کلمات را شنید کلوخى برداشت و به سوى استاد پرت کرده و گریخت. اتفاقا کلوخ بر پیشانى استاد رسید و پیشانیش را آزرده کرد. استاد و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند. بهلول پرسید: «از طرف من به شما چه ستمى شده؟» استاد گفت: «کلوخى که پرت کردى سرم را آزرده و درد می کند.» بهلول پرسید: «آیا می توانى آن درد را نشان بدهى؟» استاد جواب داد: «مگر درد را مى توان نشان داد؟» بهلول گفت: «اگر به درستی دردى در سر تو موجود است، چرا از نشان دادن آن عاجزى؟ آیا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل دیدن است، و از نظر دیگر، مگر تو از خاک آفریده نشده اى و عقیده ندارى که هیچ چیز به هم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد؟ آن کلوخ هم از خاک بود پس بنا به عقیده تو من تو را نیازرده ام! از اینها گذشته مگر تو در مسجد نمیگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقیقت فاعل خداوند است و بنده را تقصیر نیست پس این کلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیرى نیست!!» استاد فهمید که بهلول با یک کلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش کرد. در این هنگام خلیفه خندید و او را مرخص نمود.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستانک, داستان زیبا, حج
@ لینک محسن سالاری شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱ |

تصور کنید که به عنوان نوزادی ناخواسته در روستایی بسیار فقیرنشین و در دامن مادری که کلفت خانه های مردم است، دیده به جهان بگشایید، بدون آنکه وجود پدر را دور و برتان احساس کنید. تصور کنید که در بچگی مادرتان آنقدر فقیر است که حتی توان خرید یک لباس ساده را برایتان ندارد و مجبورید گونی سیب زمینی بپوشید، طوری که بچه های همسایه دایم شما را مسخره کنند و به شما بخندند. تصور کنید در سن کودکی، مادربزرگتان مجبورتان کند کارهای سخت انجام دهید و شما هم هیچ پناهی نداشته باشید. تصور کنید اولین فرزندتان را در سن چهارده سالگی و پس از نه ماه مشقت بدنیا آورید، آن هم یک نوزاد مرده. تصور کنید که خواهر و برادری دارید که سرگذشتی کمابیش مشابه شما دارند، خواهرتان از اعتیاد زیاد به کوکایین بمیرد، و برادرتان از ابتلا به ایدز. تصور کنید مادرتان آنقدر فقیر است که نمی تواند شما را بزرگ کند و از پس هزینه های اندک شما برآید و مجبور شود شما را به یک مرد غریبه بسپارد تا بزرگتان کند. تصور کنید در میان این همه بدبختی، سیاه پوست هستید، یک آمریکایی - آفریقایی، آن هم در حدود چهل پنجاه سال پیش که اوج نژادپرستی و نفرت از سیاه پوستان است. تصور کنید که حدود چهار دهه از آن روزگار گذشته باشد. الان چه کار می کنید؟ چه بر سرتان آمده است؟ الان قدرتمند ترین زن جهان هستید! محبوب ترین، پولدار ترین، با نفوذ ترین، و تنها میلیاردر سیاه پوست! همه شما را به عنوان صاحب بزرگترین خیریه جهان، پر طرفدار ترین مجری تلویزیون، و برنده جوایز متعدد سینما و تلویزیون می شناسند. سیاستمداران، هنرپیشگان، ثروتمندان و همه آدم های بزرگ و معروف فقط دوست دارند با شما مصاحبه کنند. در دانشگاه ایلینوی، زندگینامه شما تدریس می شود، در قالب یک درس با عنوان خودتان. یک قصر در کالیفرنیا دارید به مساحت هفده هکتار که از یک طرف به اقیانوس ختم می شود و از طرف دیگر به کوهستان. همچنین ویلایی دارید در نیوجرسی، آپارتمانی در شیکاگو، خانه ای در جورجیا، یک پیست اسکی در کلوراد و ... تصور کنید که شما با درآمد سالانه حدود سیصد میلیون دلار و دارایی حدود سه میلیارد دلار، به عنوان ثروتمند ترین زن خود ساخته جهان شهرت دارید. آنچه خواندید خلاصه ای بود از سرگذشت مجری بزرگ تلویزیون، اپرا وینفری!


برچسب‌ها: اپرا وینفری, یک زندگی, داستان کوتاه, هرگز نا امید نشو
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰ |

چون حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید از خداوند خواست که همه جهان و موجودات آن و همه زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد. چون حکومت جهان بر سلیمان مسلم شد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواست که اجازه دهد تمام جانداران را به صرف یک وعده غذا دعوت کند. حق تعالی او را از این کار بازداشت و فرمود: «رزق و روزی تمام جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این کار بر نخواهد آمد. بهتر است زحمت خود زیاد نکند.» ماهی عظیم الجثه ولی سلیمان بر اصرار خود افزود و استدعای وی مورد قبول واقع شد و خداوند به همه موجودات زمین فرمان داد تا فلان روز به ضیافت بنده محبوبش بروند. سلیمان هم بیدرنگ به افراد خود دستور داد تا آماده تدارک طعام برای روز موعود شوند. وی در کنار دریا جایگاه وسیعی ساخت و دیوان هم انواع غذاهای گوناگون را در هفتصد هزار دیگ پختند. چون غذاها آماده شد سلیمان بر تخت زرینی نشست و علمای بنی اسرائیل نیز دور تا دور او نشسته بودند از جمله آصف ابن برخیا وزیر کاردان وی . آنگاه سلیمان فرمان داد تا جمله موجودات جهان برای صرف غذا حاضر شوند. ساعتی نگذشت که ماهی عظیم‌الجثه از دریا سر بر آورد و گفت: «خدای تعالی امروز روزی مرا به تو حواله کرده است بفرمای تا سهم مرا بدهند.» سلیمان گفت: «این غذاها آماده است. مانعی وجود ندارد و هر چه می‌خواهی بخور.» ماهی عظیم و الجثه ماهی با یک حمله تمام غذاها و خوراکی‌های آماده شده را بلعید و گفت: یا سلیمان، سیر نشدم غذا می‌خواهم.» سلیمان چشمانش سیاهی رفت و گفت: «مگر رزق روزانه تو چقدر است؟ این طعامی بود که برای تمام جانداران عالم مهیا کرده بودم!» ماهی عظیم‌الجثه در حالی که از گرسنگی نای دم زدن نداشت به سلیمان گفت: «خداوند عالم روزی مرا روزی سه بار و هر دفعه سه قورت تعیین کرده است. الان من نیم قورت خورده‌ام و دو قورت و نیم دیگر باقی مانده که سفره تو برچیده شد.» سلیمان از این سخن مبهوت شده و به باری تعالی گفت: «پروردگارا، توبه کردم. به درستی که روزی دهنده خلق فقط توئی!» این ضرب المثل درباره کسی است که حرصش را معیاری نباشد و بیش از میزان شایستگی انتظار مساعدت داشته باشد. عبارت مثلی بالا از جنبۀ دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می‌گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سر زده، نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد. در این گونه موارد است که اصطلاحاً می‌گویند: «دو قورت و نیمش هم باقیه.»


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, داستان ضرب المثل, ادبیات فارسی
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹ |

ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می‌خواهی؟ کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.» به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. وقتی کفش‌ها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفش‌ها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد. در مدتی که کار می‌کرد با خودم فکر می‌کردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش می‌کند!...کارش که تمام شد، کفش‌ها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفش‌ها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟» گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.» گفتم: «بگو چقدر؟» گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.» گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟» گفت: «یا علی.» با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی‌اش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشته‌اش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: «من گفتم هر چه دادی قبول.» گفتم: «بله می‌دانم، می‌خواستم امتحانت کنم!» نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم. گفت: «تو؟ تو می‌خواهی مرا امتحان کنی؟» واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که می‌رفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانه‌هایی فراخ، گام‌هایی استوار و اراده‌ای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من می‌آموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستانک, ادبیات فارسی, پسر واکسی
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹ |

@ خداوند از انسان چه مي خواهد؟: شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند! استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟ شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند! استاد گفت: سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟ شاگرد گفت: با کمال میل؛ استاد. استاد گفت: اگر مرغی را، پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟ شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم. استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟ شاگرد گفت: خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم! استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟! شاگرد گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر، خواهند بود! استاد گفت: پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش! همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت؛ گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی، تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....! @ نفس گرم: ابوریحان بیرونی در خانه یکی از دوستانش که از بزرگان نیشابور بود، میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را می‌شنید که در حال نصیحت و اندرز شخصی بود. آن شخص به دوست ابوریحان می‌گفت: «هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید.» دوست ابوریحان او را نصیحت می‌کرد که: «عمر کوتاهست و عقل تعلل را درست نمی‌داند. آن زن اگر تو را می‌خواست حتما پس از سال‌ها باز می‌گشت. پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر خویش باشی.» سه روز بعد ابوریحان در حال خداحافظی با دوست خود بود که خبر آوردند: «کسی را که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ افتاده و در این چند روز هیچ نخورده است.» میزبان ابوریحان قصد دیدار آن مرد کرد. ابوریحان دستش را گرفت و گفت: «نفسی را که سردی بر گرمای امید دمیده و مرگ را به بالینش فرستاده دوباره روان مکن.» میزبان سر خم نمود. این بار ابوریحان به دیدار آن مرد رفت و چنان گرمای امیدی به او بخشید که او از جای برخواست و آب نوشید. گویند چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می‌کرد آن مرد با همسر بازگشته‌اش اشک‌ریزان وی را بدرقه می کردند... منبع: بیتوته


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستانک, خدا, ابوریحان بیرونی
@ لینک محسن سالاری شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۹ |

رنج یا موهبت؟: آهنگری با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر اورد و گفت: وقتی که می خواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه در آید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آنرا کنار می گذارم. همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا، مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار... درویش تهی دست: درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: این اشاره‌ های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟ درویش گفت: همین قلیان مرا بس است! چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد! روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست!


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان درویش, داستانک, داستان زیبا
@ لینک محسن سالاری یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ |

بهلول دیوانه! آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری.. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.. بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند. بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری. بهلول پرسید چگونه سخن می‌گویی؟ عرض کرد سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و .............


برچسب‌ها: داستان کوتاه, طنز, بهلول, داستان بهلول
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ |

داستان پوستین کهنه: ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید. نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند.    وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد. @ کم گوی: ازحکیمی پرسیدند که چرا استماع تو از نطق تو زیادت است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان ، یعنی دو چندان که می گویی می شنوی... کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی /چیزی که نپرسند ، تو از پیش مگوی/ از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند/ یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی!


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستانک, شاه محمود, ایاز
@ لینک محسن سالاری شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۸ |

@ همین آش و همین کاسه: در زمان نادرشاه افشار، یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم می‌کرد و مالیاتهای فراوان از آنان می‌گرفت. مردم شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد. وقتی خبر به نادر رسید، همه استانداران را به مرکز خواند. دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از آن آشی تهیه کنند. بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند. نادر به استانداران گفت: «هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه!!»..... @ همانی هستی که همه می‌گویند؟ روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کرد. شاگردانش نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه این‌گونه اشك می‌ريزيد؟» شیخ گفت: «آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟» شیخ گفت: «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند. آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! و اين سوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»....... @ طوطی و حضرت سلیمان: مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست. اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد اسم آنان را تکرار کند. روزی حضرت سلیمان از آنجا می‌گذشت. چون وی زبان حیوانات را متوجه می شد، طوطی به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.» حضرت به مرد پیشنهاد کرد طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول در می‌آورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد. حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.» طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایده‌ای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد. بسیار پیش می‌آید که ما انسانها اسیر داشته‌های خود هستیم... منبع: وبلاگ یکی بود


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان ضرب المثل, جعفر شوشتری, حضرت سلیمان
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۸ |

یک فروشنده در دکان خود, یک طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی, مثل آدم ها حرف می زد و زبان انسان ها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتری ها شوخی می کرد و آنها را می خنداند. و بازار فروشنده را گرم می کرد. یک روز از یک فروشگاه به طرف دیگر پرید. بالش به شیشة روغن خورد. شیشه افتاد و شکست و روغن ها ریخت. وقتی فروشنده آمد, دید که روغن ها ریخته و دکان چرب و کثیف شده است. فهمید که کار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد. سر طوطی زخمی شد و موهایش ریخت و کَچَل شد. سرش طاس طاس شد. طوطی دیگر سخن نمی گفت و شیرین سخنی نمی کرد. فروشنده و مشتری هایش ناراحت بودند. مرد فروشنده از کار خود پیشمان بود و می گفت کاش دستم می شکست تا طوطی را نمی زدم او دعا می کرد تا طوطی دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم کند. روزی فروشنده غمگین کنار دکان نشسته بود. یک مرد کچل طاس از خیابان می گذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت کاسة مسی. ناگهان طوطی گفت: ای مرد کچل , چرا شیشة روغن را شکستی و کچل شدی؟ تو با این کار به انجمن کچل ها آمدی و عضو انجمن ما شدی¿ نباید روغن ها را می ریختی. مردم از مقایسة طوطی خندیدند. او فکر می کرد هر که کچل باشد. روغن ریخته است. منبع: داستان های مثنوی معنوی....@ دزد:: زمانی که نصرت‌الدوله وزیر بود، لایحه‌ای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگ‌ها بیان کرد و گفت: این سگ‌ها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را می‌گیرند. مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت: مخالفم. وزیر دارایی گفت: آقا! ما هر چه لایحه می‌آوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟ مدرس جواب داد: مخالفت من به نفع شماست، مگر شما نگفتید، این سگ‌ها به محض دیدن دزد، او را می‌گیرند؟ خوب آقای وزیر! به محض ورودشان ، اول شما را می‌گیرند. پس مخالفت من به نفع شماست. نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, حکایت, طوطی و بقال, سید حسن مدرس
@ لینک محسن سالاری شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۷ |

یك پسر برای پیدا كردن كار از خانه به راه افتاد و به یكی از این فروشگاهای بزرگ كه همه چیز می فروشند در ایالت كالیفرنیا رفت. مدیر فروشگاه به او گفت: «یك روز فرصت داری تا به طور آزمایشی كار کنی و در پایان روز با توجه به نتیجه كارت، در مورد استخدام تو تصمیم می‌گیریم.» در پایان اولین روز كاری، مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید چند مشتری داشته است؟ پسر پاسخ داد: «یك مشتری.» مدیر با تعجب گفت: «تنها یك مشتری؟ بی‌تجربه‌ترین متقاضیان در اینجا حداقل 10 تا 20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟» پسر گفت: «134،999/50 دلار.» مدیر فریاد كشید: «134،999/50 دلار؟ مگه چی فروختی؟» پسر گفت: «اول یك قلاب ماهیگیری كوچك فروختم، بعد یك قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یك چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یك چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. بعد پرسیدم كجا می رید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی، من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یك قایق توربوی دو موتوره به او فروختم. بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا می‌تواند این قایق را بكشد؟ گفت هوندا سیویك، من هم یك بلیزر دبلیو دی4 به او پیشنهاد دادم كه او هم خرید.» مدیر با تعجب پرسید: او آمده بود كه یك قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی؟» پسر به آرامی گفت: نه، او آمده بود یك بسته قرص سردرد بخرد كه من گفتم بیا برای آخر هفته‌ات یك برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم، شاید سردردت بهتر شد!» 


برچسب‌ها: داستان طنز, داستان کوتاه, ماهیگیری, طنز مکتوب
@ لینک محسن سالاری جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۹۷ |

مدیر مدرسه ای در کلکته هندوستان، این نامه را  چند هفته قبل از شروع امتحانات برای والدین دانش آموزان فرستاده است: والدین عزیز امتحانات فرزندان شما به زودی آغاز می شود. من می دانم شما چقدر اضطراب دارید که فرزندانتان بتوانند به خوبی از عهده امتحانات بر آیند. اما لطفا در نظر داشته باشید که در بین این دانش آموزان یک هنرمند وجود دارد که نیازی به دانستن ریاضیات ندارد.یک کارآفرین وجود دارد که نیازی به درک عمیق تاریخ یا ادبیات انگلیسی ندارد. یک موزیسین وجود دارد که کسب نمرات بالا در شیمی برایش اهمیتی ندارد.یک ورزشکار وجود دارد که آمادگی بدنی و فیزیکی برایش بیش از درس فیزیک اهمیت دارد.اگر فرزندتان نمرات بالایی کسب کرد عالی است. در غیر این صورت، لطفا اعتماد به نفس و شخصیتش را از او نگیرید. به آنها بگویید مشکلی نیست آن فقط یک امتحان بود و آنها برای انجام چیزهای بزرگتری در زندگی به دنیا آمده اند.به آنها بگویید فارغ از هر نمره ای که کسب کنند شما آنها را دوست خواهید داشت و آنها را قضاوت نخواهید کرد.لطفا این را انجام دهید تا ببینید چگونه فرزندانتان جهان را فتح خواهند کرد. یک امتحان یا نمره پایین نبایستی آرزوها، استعداد و اعتماد به نفس آنها را فدا کند.و در پایان، لطفا فکر نکنید که دکترها و مهندسین تنها انسان های خوشحال و خوشبخت روی زمین هستند. با احترام فراوان مدیر مدرسه 


برچسب‌ها: داستان کوتاه, دانش آموز, امتحان, داستانک
@ لینک محسن سالاری جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۹۷ |

☘️ پادشاه نیازمند ☘️ پیرمرد در حال رفتن به مزرعه بود که چشمش به یک سکه افتاد. خم شد و آن را از روی زمین برداشت هر طرف را نگاه کرد کسی را ندید تا آن را به صاحبش بر گرداند. فکر کرد سکه را به کسی بدهد که از همه نیازمند تر است. آن را توی جیبش گذاشت و به سمت قصر پادشاه رفت و نزدیک قصر که رسید پادشاه را دید جلوی قصر با درباریان مشغول صحبت است. پیرمرد نزدیک آن ها شد و به پادشاه گفت: ای پادشاه من این سکه را پیدا کرده ام و آن را برای شما آورده ام. پادشاه و درباریان ساکت شدند و به پیرمرد نگاه کردند. پادشاه با تندی گفت: پیدا کرده ای که کرده ای چرا آن را برای من آورده ای؟ پیرمرد گفت: با خودم گفتم سکه را به کسی بدهم که ازهمه محتاج تر است. هرچه فکر کردم از تومحتاج تر کسی را ندیدم! پادشاه که خیلی عصبانی شده بود گفت: اصلا می فهمی چه می گویی؟ من پادشاه هستم هر چیزی را که در این سرزمین می بینی مال من است. پیر مردخندید و گفت: تو ازهمه کس نیازمندتری! چون هر چه به دست می آوری باز هم به دنبال چیزهای دیگر هستی و هیچ وقت از آن چه که داری راضی نیستی. پیرمرد این را گفت و سکه را جلوی پای پادشاه گذاشت و آرام از آن جا دور شد... 😄 بهلول و بوی غذا 😂 یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند می شد خوشش آمد تکه نانی را داشت و بر سر آن می گرفت و می خورد. هنگام رفتن صاحب دکان گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند. مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد. بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تعجب گفت: این چه شکل پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است: "کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند." 


برچسب‌ها: داستان کوتاه, بهلول, حکایت, غذا
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷ |

استاد سخت­ گیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا می‌خواند و سؤال را مطرح می‌کند؛ «شما در قطاری نشسته‌اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت می‌کند و ناگهان شما گرمازده شده‌اید، حال چه کار می‌کنید؟» دانشجوی بی‌تجربه فوراً جواب می‌دهد: من پنجره کوپه را پایین می‌کشم تا باد بوزد. پروفسور سؤال اصلی را بدین ترتیب مطرح می کند: حال که شما پنجره کوپه را باز کرده‌اید، در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل می‌شود و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید: محاسبه مقاومت جدید هوا در مقابل قطار؟ تغییر اصطکاک بین چرخ‌ها و ریل؟ آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم می‌شود و اگر جواب مثبت است، به چه اندازه؟ مطابق انتظار، دهان دانشجو باز مانده و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد. همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد و همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند. پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا خواند و طبق معمول سؤال اولی را پرسید؛ «شما در قطاری نشسته‌اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت می‌کند و ناگهان شما گرمازده شده‌اید، حالا چکار می‌کنید؟» دانشجوی زرنگ گفت: من کتم را در میارم. پروفسور: هوا بیش از این­ها گرمه. دانشجو: خوب ژاکتم را هم در میارم. استاد: هوای کوپه مثل حمام سونا داغه. دانشجو: اصلا ... پروفسور گوشزد می‌کند این کار خوبی نیست. دانشجو به آرامی گفت: «می ­دانید آقای دکتر، این دهمین باری است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت می‌کنم و اگر قطار مملو از انسان هم باشد، من آن پنجره­ ی لامصب را باز نمی‌کنم!!»


برچسب‌ها: امتحان, داستان کوتاه, داستان طنز, معلم
@ لینک محسن سالاری سه شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۷ |

@ شاعرانه و رمانتیک!: ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟» ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟» ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.» از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت می‌کردند. ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟» ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: «ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟» ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ.» ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ: ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﺻﻞ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭼﯿﻪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ. برداشت، نحوه برخورد و ﺷﮑﻞ ﺍﺭﺍﺋﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻬﻤﻪ!... @ روزه برای خر گم شده!: یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیّت آن که خر خود را بیابد. بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که: «اگر عوض این سه روز که داشتم شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم! از من صرفه خواهی بردن؟» فیه مافیه مولانا


برچسب‌ها: داستان کوتاه, رمانتیک, خر, داستانک
@ لینک محسن سالاری یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷ |

@ نقاشی خط خطی... نقاش مشهوری در حال نقاشی یک منظره کوهستانی بود. آن نقاشی به طور باورنکردنی زیبا بود. نقاش آن چنان غرق هیجان ناشی از نقاشیش بود که ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین می‌کرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن، پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه کوه فاصله دارد. رهگذری متوجه شد نقاش چه می‌کند. می‌خواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش به خاطر ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و سقوط کند. رهگذر به سرعت یک از قلم موهای نقاش را برداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد. نقاش که این صحنه را دید با سرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا او را بزند. اما رهگذر تمام جریان را برای نقاش تعریف کرد و توضیح داد چگونه امکان داشت از کوه به پایین سقوط کند. به راستی گاهی آینده‌مان را بسیار زیبا ترسیم می‌کنیم، اما گویا خالق هستی می‌بیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای ما را خراب می‌کند. گاهی اوقات از آن چه زندگی بر سرمان آورده ناراحت می‌شویم اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم: خالق هستی همیشه بهترین‌ها را برایمان مهیا کرده است... @ قایق‌تان را به کدام ساحل بسته‌اید؟ نیمه شبی چند دوست به قایق‌سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند. سپیده که زد گفتند: «چقدر رفته‌ایم؟ تمام شب را پارو زده‌ایم!» اما دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند! آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!... در اقیانوﺱ بی‌پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید. شما قایقتان را به کدام ساحل بسته‌اید؟ ساحل افکار منفی، ناامیدی، ترس، زیاده‌خواهی، غرور کاذب، خودبزرگ‌بینی، گذشته یا...!


برچسب‌ها: داستان کوتاه, نقاش مشهور, سقوط, حکایت
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷ |

@ برو کشکت را بساب... می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد. چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نمی شود و به تمام آرزوهایش می رسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او گفت: اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد به صورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند. چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب!!»@ همانی هستی که همه می‌گویند؟... روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه این‌گونه اشك می‌ريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟» شیخ جعفر گفت: «آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟» پاسخ داد: «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند. آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان عرفانی, داستان ضرب المثل, برو کشکت را بساب
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷ |

@ باخت کاسپاروف!... کاسپارف معروف، در بازی شطرنج به یک آماتور باخت. همه تعجب کردند و علت باخت را جویا شدند و او این گونه عنوان کرد: «در بازی با او نمی‌دانستم که آماتور است. برای همین، با هر حرکت او دنبال نقشه‌ای که در سر داشت می‌گشتم. گاهی به خیال خود نقشه‌اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش‌بینی می‌کردم، اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری می‌دیدم. تمرکز می‌کردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم. آن قدر در پی حرکت‌های او بودم و دنباله‌رو مسیر او شدم که مهره‌های خودم را گم کردم. بعد که به سادگی مات شدم فهمیدم حرکت‌های او از سر مهارت‌نداشتن بود و فقط مهره‌ها را حرکت می‌داد و من از لذت بازی غافل شدم چون به دنبال نقشه‌ای بودم که وجود نداشت. بازی را باختم اما درس بزرگ‌تری یاد گرفتم که تمام حرکت‌ها از سر حیله نیست. آن قدر فریب دیده‌ایم و نقشه کشیده‌ایم که صادقانه حرکت کردن را باور نداریم و به دنبال نقشه‌هایش می‌گردیم آنجاست که مسیر را گم می‌کنیم و می‌بازیم....@ دختر و عروس از دید مادر!: از خانمی پرسیدند: «شنیده‌ام پسر و دخترت هر دو ازدواج کرده‌اند، آیا از زندگی خود راضی هستند؟» خانم جواب داد: «دخترم زندگی خوشی پیدا کرده که من همیشه برایش آرزو می‌کردم. ابداً دست به سیاه و سفید نمی‌زند. صبحانه را در رختخواب می‌خورد. بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی می‌خوابد. عصر با دوستانش به گردش می‌رود و شب هم با تفریحاتی مثل سینما و تلویزیون سر خود را گرم می‌کند. یقین دارم که دامادم هم با داشتن چنین همسری سعادتمند است!» پرسیدند: «وضع پسرت چطور است؟» گفت: «اوه اوه! خدا نصیب نکند! بلا به دور، یک زن تنبل و وارفته‌ای دارد که انگار خانه شوهر را با تنبل‌خانه اشتباه گرفته است. دست به سیاه سفید که نمی‌زند. اصرار دارد که صبحانه را در رختخواب بخورد. تا ظهر دهن دره می‌کند. بعد از ظهرها باز تا غروب خبر مرگش کپیده! عصر هم از خانه بیرون می‌رود و تا نصفه شب مشغول گردش است. با وجود این زن، پسرم بدبخت است!»


برچسب‌ها: داستان زیبا, داستان کوتاه, کاسپاروف, زن تنبل
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۷ |

در چمن زاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمن زار آمد و مشغول خوردن شد. از قضا گل کوچکی که زنبوری در آن، مشغول مکیدن شیره بود، خورد. زنبور بیچاره که خود را بین دندان های خر اسیر و مردنی دید، زبان خر را نیش زد و تا خر دهان باز کرد او نیز از لای دندان های او بیرون پرید. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده بود، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال کرد. زنبور به کندو پناه برد. با صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون آمد و قضیه را پرسید. خر گفت: «زنبور شما زبانم را نیش زده است. باید او را با لگدم ادب کنم.» ملکه به سربازهایش دستور داد زنبور را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه بردند. زنبور شرح داد برای نجات جانش از زیر دندان های خر مجبور به نیش زدن زبان او شده و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه وقتی حقیقت را فهمید، از خر عذر خواهی کرد و گفت: «شما بفرمایید. من این زنبور را مجازات می کنم.» عاقبت ملکه زنبورها حکم زندان زنبور را صادر کرد. زنبور با آه و زاری گفت: « قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا این حکم برایم عادلانه است؟» ملکه با تاسف گفت: «می دانم زندان حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود، همین است!!»


برچسب‌ها: خر, داستان کوتاه, حکایت, با خر طرف شدن
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷ |

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.» کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟» کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»


برچسب‌ها: داستان کوتاه, طنز, خر, کشیش
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷ |

ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «این هایی که در رکاب اعلیحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلیحضرت، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»


برچسب‌ها: زغال فروش, داستان کوتاه, داستان تاریخی, طتز
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷ |

بهلول وارد کاخ شد و بدوبدو رفت کنار هارون‌الرشید نشست. هارون که روی تخت نشسته بود، از این کار بهلول عصبانی شد. به همین خاطر خواست کاری کند که حاضران به او بخندند و مسخره‌اش کنند پس با تمسخر گفت: «من ازت یک معما می‌پرسم. حاضری جواب بدهی؟» بهلول گفت: «به شرطی که مثـل قبل‌ها زیر قولت نزنی‌ها.» هارون گفت: «باشه. اگر توانستی جواب بدهی، هزار دینار سرخ بهت می‌دهم؛ اما اگر نتوانستی جواب بدهی، دستور می‌دهم ریش و سبیلت را بتراشند و تو را سوار الاغ کنند و توی کوچه و بازار بگردانند.» بهلول گفت: «پول‌ها مال خودت. من به این طلاها احتیاج ندارم. فقط به یک شرط حاضرم به معمایت جواب بدهم.» خلیفه پرسید: «چه شرطی؟» بهلول جواب داد: «اگر جواب معمای تو را دادم، باید به مگس‌ها دستور بدهی که مرا اذیت نکنند.» هارون کمی فکر کرد و بعد گفت: «این کار غیر ممکن است. مگر مگس‌ها حرف مرا گوش می‌کنند؟» بهلول گفت: «تو که نمی‌توانی به مگس‌ها دستور بدهی، به چه دردی می‌خوری. مثـلاً پادشاهی.» قیافه‌ی هارون پیش وزیران و حاضرانش قرمز شد. دوست داشت یک طور از بهلول انتـقام بگیرد و پیش حاضران خرابش کند. بهلول فهمید که هارون ناراحت شد. لبخندی زد و گفت: «ناراحت نشو. شوخی کردم؛ ولی حاضرم بدون شرط به معما جواب بدهم.» هارون وقتی این را شنید، نفسی تازه کرد و شکمش را جلو داد. یک نوشیدنی از خدمتکارش گرفت و قلپ‌قلپ سر کشید بعد گفت: «خب که این طور. حالا معما. یک معمایی ازت بپرسم که توی گل بمانی. به من بگو ببینم این چه درختی است که دوازده شاخه دارد. هرشاخه‌اش سی برگ دارد. یک روی آن برگ‌ها روشن و روی دیگر تاریک است.» بهلول خندید و گفت: «این بود معمای سختت؟ خب معلوم است دیگر. این درخت اسمش «سال» است. دوازده ماه دارد و هرماه سی روز و هر روزش همراه با شب است.» بهلول جواب را که داد به حاضران نگاه ‌کرد. نگاه حاضران می‌گفت: «خوب روی هارون‌الرشید را کم کردی!»


برچسب‌ها: حکایت, به مگس دستور دادن, هارون الرشید, بهلول
@ لینک محسن سالاری جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷ |

یک روز ملانصرالدین و پسرش خرشان را به بازار شهر می‌بردند تا آن را بفروشند. خر جلو می رفت و آنها پشت سرش! سر راه به تعدادی دختر جوان برخوردند. یکی از دخترها در حالی که با انگشت به آن ها اشاره می کرد گفت: «نگاه کنید. چه قدر احمقانه. یکی از اونا می‌تونه توی این راه خاکی و خسته کننده سوار خر بشه، ولی هر دوتاشون پیاده‌اند.» ملا رو به پسرش کرد و گفت: «فکر خوبیه. تو سوار شو. بیا...» و به پسرش کمک کرد تا سوار خر شود. آن ها به سفرشان ادامه دادند، بعد از مدّتی به پیرمردی برخورد کردند. پیرمرد گفت: «سلام ملا. این پسر تو خیلی تنبله. اون باید پیاده سفر کنه، نه تو.» ملا گفت: «شاید حق با او باشد» و جایش را با پسرش عوض کرد. هنوز راه زیادی نرفته بودند که به گروهی از زن‌ها و بچّه‌ها رسیدند. یکی از زن‌ها به پیرمرد رو کرد و گفت: «ای پیرمرد خودخواه، چرا نمی‌گذاری اون بچّه‌ی بیچاره هم سوار خر شود.» ملا گفت: «بد هم نمی‌‌گوید» و پسرش را هم پشت خودش نشاند. آن‌ها هر دو سوار بر خر به مسافرتشان ادامه دادند. دیگر تقریباً به شهر رسیده بودند که مردی از روبرو به سمت آن‌ها آمد و گفت: «این خر مال شماست؟» جواب داد: «بله، داریم می‌بریمش که توی بازار بفروشیمش. چه طور؟» مرد در حالی که پوزه‌ی خر را نوازش می‌کرد گفت: «این‌طوری؟ خدا را خوش میاد دو نفری سوار این بی زبون شدین؟ بعد هم نفس این حیوان می‌بُرد. دیگه کسی اون رو ازتون نمی‌خره. بهتره شما اون رو کول کنید و ببرید.» ملانصرالدین و پسرش به یکدیگر نگاه کردند. ملا گفت: «فکر خوبیه» و بعد به کمک یک چوب محکم و کمی طناب خر را به دوش گرفتند. مردم شهر تا آن موقع چیزی به این خنده داری ندیده بودند. مردی گفت: «اونا رو نگاه کنین. دارن یک خر رو می‌برن!» و آنقدر خندیدند که اشک از چشمانشان سرازیر شد. ملا ناراحت شد و الاغ را در جنگل رها کرد و بعد مآهی کشید و گفت: امان از حرف این مردم...نباید سعی می کردم تا همه رو راضی نگه دارم. چون آخر سر، هیچ کس از من راضی نشد. حتّی خودم هم از دست خودم راضی نیستم.» بعد دست پسرش را گرفت و هر دو با ناراحتی به سمت خانه راه افتادند.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, حکایت, خر ملانصرالدین, حرف مردم
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷ |

اولین بار بود که غلام سوار کشتی می‌شد. او همراه صاحبش که تاجر بود با کشتی به بصره می‌رفتند. غلام با دیدن دریا دلش هری ریخت و شروع کرد به داد و هوار و گریه. آقای تاجر پرسید: «چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟» غلام چسبید به تاجر و گفت: «تو را خدا نجاتم بدید. از دریا می‌ترسم.» چند نفر که توی کشتی بودند، خندیدند. تاجر ناراحت شد و به خدمتکارش گفت: «خجالت بکش. دریا که ترس ندارد.» یکی گفت: «دریا، ترس دارد ولی ما توی کشتی هستیم.» فایده نداشت. غلام همه‌اش گریه می‌کرد. بهلول هم توی کشتی بود. با داد و هوار غلام، تاجر بیش‌تر عصبانی می‌شد و خجالت می‌کشید. یک‌دفعه تاجر داد زد: «آی مردم یکی کمکم کند. این غلام ترسو مرا می‌کشد.» بهلول جلو رفت و در گوش تاجر چیزی گفت. تاجر سرش را تکان داد و گفت: «خطرناک است ولی همه چیزش گردن تو.» بهلول به دو نفر از کارگران کشتی گفت که غلام را بیندازند توی دریا. غلام بی‌چاره دست و پا می‌زد. یکی، دو دست و یکی، دو پایش را گرفتند و غلام را انداختند توی دریا. همه از کشتی به غلام نگاه می‌کردند که داشت توی آب دست و پا می‌زد. کمک کنید. دارم غرق می‌شوم. کمک...ک ...م وقتی کار به این‌جا رسید، بهلول دستور داد که غلام را نجات دهند. غلام را از آب بیرون آوردند. مثل موش آب کشیده شده بود. تند تند نفس می‌کشید. همان‌طور با لباس خیس خودش را به بهلول رساند و گفت: «ببخشید غلط کردم. دیگر گریه نمی‌کنم.» بهلول گفت: «حالا آدم شدی؟» غلام سرش را تکان داد و آرام شد. یک نفر پرسید: «این دیوانه بازی چی بود؟» بهلول گفت: «غلام بی‌چاره قدر آرامش کشتی را نمی‌دانست. وقتی به دریا افتاد تازه فهمید که کشتی چه جای آرامی است.»


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, حکایت, داستان غلام
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷ |

در زمان های قدیم سقای فقیری زندگی می کرد که خر لاغری داشت. سقای تنگدست هر روز کوزه های پر از آب را بار خرش می کرد و برای فروش به شهر می برد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی می کشید و بارهای سنگینی حمل می کرد، جثه ی لاغر و ضعیفی داشت. روزی از روزها میر آخور (مسئول اسب های دربار پادشاه)، سقا و خرش را دید و گفت: چه بر سر این خر بیچاره می آوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟ سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید بخاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبان بسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او می کشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم. میرآخور گفت: اگر می خواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد. سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد. میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسب های امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچ گاه مزه ی جو و یونجه ی تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسب های سالم و با نشاط را دید. با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسب ها، همیشه اینجا می ماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه می خوردم. سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانه اش تاسف می خورد، با خود گفت: .................


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, مثنوی معنوی, مرد سقا
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷ |

روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مى‏ خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همان طور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی،بلکه حق مردم رعایت شود. شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت مى‏ خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد، چنان چه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم. شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلاى ( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد. در این حال رهگذرى که از آنجا مى‏ گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده ی خدا من مى ‏دانم که ساعت مرگم فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد. تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو. مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه‏ اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏ روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً ...............


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, شیخ بهایی, شاه عباس
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷ |

@ ماموریت مهم: روزی فیلی با سرعت از جنگلی می گریخت! دلیلش را پرسیدند گفت: شیر دستور داده تا گردن همه زرافه ها را بزنند! گفتند: تو را چه به زرافه؟! تو که فیل هستی پس چرا نگرانی؟! گفت: بله می دانم که فیل هستم؛ اما شیر، این ماموریت را به الاغ واگذار کرده است!... @ سوت!... بنجامین فرانکلین در هفت‌سالگی اشتباهی مرتکب شد که در هفتادسالگی هم از یادش نرفت. پسرک هفت ‌ساله‌ای بود که سخت عاشق یک سوت شده بود. اشتیاق او برای خرید سوت به‌ قدری زیاد بود که یک ‌راست به مغازه اسباب‌بازی ‌فروشی رفت و هر چه سکه در جیبش داشت، روی پیشخوان مغازه ریخت و بدون آنکه قیمت سوت را بپرسد همه سکه‌ها را به فروشنده داد . فرانکلین هفتاد ساله بعد برای یک دوستی نوشت: سوت را گرفتم و به خانه رفتم و آن‌قدر سوت زدم که همه کلافه شدن اما خواهر و برادرهای بزرگم متوجه شدند که برای یک سوت پول فراوان پرداخته‌ام و وحشتناک به من می‌خندیدند! اوقاتم عجیب تلخ شده بود و از ته دل گریه می‌کردم. سال‌ها بعد که فرانکلین سفیر امریکا در فرانسه و شخصیت معروف و جهانی شد هنوز آن را فراموش نکرده بود و می‌گفت: همین‌طور که بزرگ شدم و قدم به دنیای واقعی گذاشتم و اعمال انسان‌ها را دیدم متوجه شدم . بسیاری از آن‌ها بهای گزافی برای یک سوت می‌پردازند. بخش اعظم بدبختی افراد با ارزیابی غلط آن‌ها از ارزش واقعی چیزها برای پرداختن بهایی بسیار گزاف برای سوت‌هایشان فراهم آمده است. تردیدها و انتخاب ها ، اختلافات خانوادگی، مشاجره‌ها، بحث و جدال بر سر مسائلی که حتی ارزش فکر کردن ندارند. همه سوت‌هایی هستند که بیشتر افراد با نادانی بهای گزافی برایش می‌پردازند.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, داستانک, سوت
@ لینک محسن سالاری یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷ |

@ صندوق پست: مردی در حیاط خانه‌اش مشغول چمن‌زنی بود که دید همسایه از خانه بیرون آمد. رفت سمت صندوق پستی، در آن را باز کرد. داخل آن را با دقت بررسی کرد و بعد محکم در صندوق را بست و رفت. چند دقیقه بعد دوباره مرد همسایه آمد بیرون و رفت سراغ صندوق پستی، باز داخل آن را نگاهی انداخت و دوباره در آن را محکم بست و رفت. این کار چند بار تکرار شد. مرد که از کار همسایه حسابی گیج شده بود رفت جلو و از همسایه پرسید: مشکلی پیش اومده؟! همسایه جواب داد: معلومه که مشکلی هست! این کامپیوتر خنگ جدیدم همه‌اش میگه نامه جدیدی داری، صندوق پستی‌ات رو چک کن!... @ فرار بزرگ: چهار تا رفیق می خواستن سوار تاکسی بشن ولی پولی نداشتن که بدن. با خنده ﻗﺮﺍﺭ میذارن وقتی به مقصدشون رسیدن چهارتایی پیاده بشن و فرار کنن. وقتی به مقصد میرسن چهارتایی شون درهای ماشین رو باز میکنن و شروع میکنن به فرار. ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾک ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ. اینقدر تاریک که ﻫﯿﭽﮑسی کس دیگه ای رو نمی دید فقط صدای نفس نفس زدنشون شنیده می شد. یکی از اون چهارتا زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮش رو بکن الان ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره؟! طرف برگشت گفت: بابا راننده منم، فقط بگین چی شده؟!... @ نهنگ: فیزیک دان جوانی ضمن ارسال رساله خود به انیشتین از او سوال کرد: آیا درست است که خوردن ماهی فعالیت مغز را زیاد می کند؟ انیشتین در جوابش نوشت: رساله شما را مطالعه کردم ,شما باید نهنگ بخورید!


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, داستانک, اینشتین
@ لینک محسن سالاری یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷ |

روزی هارون الرشید بهلول را به سمت نماینده خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف می کند، همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول یک دست لباس مخصوص پاسبانان پوشید و به بازار رفت. پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته. جوانی سر رسید و یک تکه از هیزم ها را قاپید و دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید، بهلول با خود گفت: حقش بود... راه افتاد که برود بقالی دید ماست وزن می کند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار می دهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست چیزی بگوید ناگهان الاغی رسید و سر به تغار ماست بقال کرد. بقال خواست الاغ را دور کند، تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست ها ریخت و تغار شکست. بهلول با خود گفت: حقش بود... بعد جلوتر رفت. مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار می داد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه می داشت. جلو رفت تا مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت و بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب (پاسبان، داروغه) در بازار است و احتیاجی به من و دیگری نیست!... @ زیاد کردن عقل!: مردی حاشیه خیابون بساط پهن کرده بود، زردآلو هر کیلو 2000 تومن، هسته زردآلو هر کیلو 4000 تومن! یکی پرسید: چرا هسته اش از خود زردآلو گرونتره؟ فروشنده گفت: چون عقل آدم رو زیاد می کنه . مرد كمي فكر كرد و گفت: یه کیلو هسته بده. خرید و همون نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد. بعد با خودش گفت: خب این چه چه کاری بود، زردآلو می خریدم هم خود زردآلو رو می خوردم هم هسته شو، هم ارزون تر بود... پس رفت همين حرف رو به فروشنده گفت : فروشنده گفت: بــــــله ، مگه بهت نگفتم عقل آدم رو زیاد می کند!... چه زود هم روی شما اثر کرد!


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, داستانک, داستان بهلول
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۷ |

یک روز کارمند پست متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه نوشته شده بود: خدای عزیزم زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق باز نشستگی می گذرد، دیروز یک نفر کیفم که 100 دلار در آن بود دزدید. هفته دیگر عید است و بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان به من کمک کن... کارمند اداره پست تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند... عید به پایان رسید تا این که نامه دیگری از پیرزن به اداره پست رسید: نامه ای به خدا! همه جمع شدند و نامه را باز کردند. متن نامه چنین بود: خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم عید را به خوبی بگذرانم... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!...@ کرِم ضد سیمان!: مردي وارد داروخانه شد و گفت: آقا ببخشید،کرِم ضد سيمان دارين؟ متصدي داروخانه با لحني تمسخر آميز گفت: بله که داريم! کرِم ضد تيرآهن هم داريم. حالا خارجي مي خواهي يا ايراني؟ در ضمن خارجيش گران است. گفته باشم! مرد دستانش را روبروي فروشنده گرفت و گفت: از وقتي کارگر ساختمان شده ام دست هایم زبر شده و نمي توانم دخترم را نوازش کنم و... متصدی داروخانه سرش را پایین انداخت و معذرت خواهی کرد.... انسانيت و تقواست که سرنوشت ساز است. جايگاه شاه و گدا و دارا و ندار همه " قبر "است... مواظب باشيم که «تقوا»با يک «تق» «وا» نرود. براي رسيدن به کبريا بايد نه "کبر" داشت نه"ريا"...


برچسب‌ها: هدیه, طنز, داستان کوتاه, انسانیت
@ لینک محسن سالاری شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۷ |

آدمیت: ملانصرالدین وقتی وارد طویله می شد به خرش سلام می کرد! گفتند: ملا این که خره، نمیفهمه که سلامش می کنی! گفت: اون خره ولی من آدمم، من آدم بودن خودم رو ثابت می کنم، بذار اون نفهمه!! حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود، اصلا ناراحت نباشید، شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید بگذار اون نفهمه...@ وابستگی: پادشاهی دو شاهین گرفت آنها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند اما یکی از آنها از روی شاخه ای که نشسته بود پرواز نمی کرد. پادشاه اعلام کرد هرکس شاهین را درمان کند پاداش خوبی می گیرد. کشاورزی موفق شد! پادشاه از او پرسید: چگونه درمانش کردی؟ کشاورز گفت: شاخه ای که به آن وابسته شده بود را بریدم! نکته: گاهی اوقات باید شاخه عادت ها و باورهای غلط رو ببریم تا بتوانیم رها زندگی کنیم... @ خدای گناه کاران: حضرت موسی در کوه طور در مناجات خود عرض کرد: یا الله العارفین (ای خدای عارفان) جواب آمد لبیک (یعنی ندای تو را پذیرفتم) سپس عرض کرد: یا الله المطیعین (ای خدای اطاعت کنندگان) جواب شنید لبیک، سپس عرض کرد: یا الله العاصین (ای خدای گنهکاران) این دفعه سه بار شنید لبیک، لبیک ؛ لبیک. حضرت موسی عرض کرد: حکمتش چیست که این دفعه سه بار لبیک فرمودی؟ به او خطاب شد: عارفان به معرفت خود، و نیکوکاران به کار نیک خود، و مطیعان به اطاعت خود، اعتماد دارند، ولی گنهکاران، جز به فضل من، پناهی ندارند. اگر از درگاه من ناامید گردند، به درگاه چه کسی پناه ببرند؟... 


برچسب‌ها: داستانک, داستان کوتاه, حضرت موسی, گناه کار
@ لینک محسن سالاری سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۶ |

ابزار هدایت به بالای صفحه