،به دنیای حرفه و فن خوش آمدید...... کار و فناوری، تحقیق، اقدام پژوهی، مقالات آموزشی و تربیتی، کاردستی، ضرب المثل، طرح مشبک، معرق و منبت کاری، پاورپوینت، خاطره، طرح درس، کامپیوتر، شعر، آشنایی با مشاغل و رشته های تحصیلی، مدارهای الکتریکی و الکترونیکی، روش تدریس، داستان كوتاه، اطلاعات علمی، طنز، کاریکاتور، عکس، فوت و فن معلمی، مشاهیر ایران و جهان، دانستنی ها، جمله های زیبا، ابتکار و خلاقیت، یزدشناسی، دانلود، فیلم، موسیقی و... در دنیای حرفه و فن، راه بیشتر آموختن کار و فناوری دنیای حرفه و فن سالاری

کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانس تازه به پایان رسیده بود و او می ‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد. هواپیما از زمین برخاست. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول بودند. کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: «کمربندها را ببندید!» همه با اکراه کمربندها را بستند، امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید: «از نوشابه دادن فعلاً معذوریم. طوفان در پیش است.» موجی از نگرانی به دل ها راه یافت، امّا همان جا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. صدای ظریف دیگر بار بلند شد: «با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود. طوفان در راه است.» نگرانی از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد. طوفان شروع شد. صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت. کشیش نیک نگریست. بعضی دست ها به دعا برداشته شد. طولی نکشید که هواپیما بالا رفت و دیگر بار فرود افتاد. گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت. از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال. آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند. یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت. گاهی چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگر بار به خواندن ادامه می‎داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند. دیگر بار به خواندن کتاب پرداخت. هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کرده خود را به بدنه هواپیما می‎کوفت. امّا این همه در آن دخترک هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد. کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند. در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبودند، او چگونه می‎توانست آرامش خویش را حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت. سپس از آرامش او پرسید و سببش. سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند. دخترک به سادگی جواب داد: «چون پدرم خلبان بود. او داشت مرا به خانه می‎برد. اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند. ما عازم خانه بودیم و پدرم مراقب بود. او خلبان ماهری است.» گویی آب سردی بود بر بدن کشیش. سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستانک, داستان زیبا, سقوط هواپیما
@ لینک محسن سالاری شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱ |

پروردگار کعبه... عارفی قصد تشرف به حج داشت. فرزندش از او پرسید: «به کجا می‌روی؟» عارف گفت: «به سوی خانه پروردگارم.» فرزند گمان می‌کرد که هر کس خانه او را ببیند، خود پروردگار را هم می‌بیند لذا مشتاق همراهی با پدر شد و گفت: «چرا مرا با خود نمی‌بری؟» پدر گفت: «تو صلاحیت این سفر را نداری.» فرزند گریه کرد و بالاخره پدر را راضی نمود. چون پدر و پسر به میقات رسیدند، هر دو مُحرِم شده و حرکت کردند و وارد بیت الله شدند. فرزند مات و مبهوت همه جا را نگریست و پرسید: «پروردگارم کجاست؟» پدر گفت: «خداوند در آسمان است.» فرزند این را که شنید، فریادی زد و بیهوش شد و از دنیا رفت. پدر متأثر شد و فریاد برآورد: «پسرم چه شد، پسرم کجاست؟» از زاویه خانه خدا، ندایی به گوشش رسید که تو خانه خدا را می‌خواستی و به آن رسیدی، و او خود پروردگار را می‌طلبید و خدای خانه را یافت و اینک در مقامی بالا و در نزد پروردگار است./ بهلول و استاد... روزى بهلول از مجلس درس استادی گذر مى کرد. او را مشغول تدریس دید و شنید که استاد مى گفت: «حضرت صادق (ع) مطالبى می گوید که من آنها را نمى پسندم. اول: شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد، در صورتی که شیطان از آتش خلق شده. چگونه ممکن است با آتش عذاب شود؟ دوم: خدا را نمى توان دید حال این که خداوند موجود است و چیزی که هستى و وجود دارد، چگونه ممکن است دیده نشود؟ سوم: فاعل و به جا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتیکه اعمال بندگان به موجب شواهد از جانب خداست نه از ناحیه بندگان.» بهلول همینکه این کلمات را شنید کلوخى برداشت و به سوى استاد پرت کرده و گریخت. اتفاقا کلوخ بر پیشانى استاد رسید و پیشانیش را آزرده کرد. استاد و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند. بهلول پرسید: «از طرف من به شما چه ستمى شده؟» استاد گفت: «کلوخى که پرت کردى سرم را آزرده و درد می کند.» بهلول پرسید: «آیا می توانى آن درد را نشان بدهى؟» استاد جواب داد: «مگر درد را مى توان نشان داد؟» بهلول گفت: «اگر به درستی دردى در سر تو موجود است، چرا از نشان دادن آن عاجزى؟ آیا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل دیدن است، و از نظر دیگر، مگر تو از خاک آفریده نشده اى و عقیده ندارى که هیچ چیز به هم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد؟ آن کلوخ هم از خاک بود پس بنا به عقیده تو من تو را نیازرده ام! از اینها گذشته مگر تو در مسجد نمیگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقیقت فاعل خداوند است و بنده را تقصیر نیست پس این کلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیرى نیست!!» استاد فهمید که بهلول با یک کلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش کرد. در این هنگام خلیفه خندید و او را مرخص نمود.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستانک, داستان زیبا, حج
@ لینک محسن سالاری شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱ |

به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان،با پیشرفت های اخیر در زمینه ی فناوری و فرهنگ چیزهای زیادی در دنیا دستخوش تغییر شده است. به همین دلیل، اگر به سراغ تاریخ برویم ممکن است کمی متعجب و گیج شویم، از باورهای غلطی که مردم در گذشته داشتند، نحوه ی مواجهه ی آن ها با وسایل مفیدی که امروزه از آن ها برخورداریم و چیزهایی که قدمت شان بیشتر از تصور ما است. با چند واقعیت عجیب تاریخی همراه باشید. ۱- آدم ها فکر می کردند روی درخت بره رشد می کند در دوران قرون وسطی اروپایی ها فکر می کردند گیاهی در آسیای مرکزی هست که از آن نوعی بره ی گیاهی می روید. این باور به این دلیل شکل گرفته بود که آن ها نمی دانستند پنبه ای که به سرزمین آن ها می رسید چطور به وجود می آید. اروپایی ها تصور می کردند پنبه نوعی پشم لطیف است که از نوعی بره ی گیاهی به دست می آید. خنده دار آنکه بحث هایی هم در اینباره وجود داشت که در اینصورت این بره را باید موجود زنده به حساب آورد یا میوه، که در نهایت آن را از هر گروه دانسته بودند. این باور غلط ۱۰ قرنی پابرجا بود و آدم ها حتی گیاهانی را به شکل آن گیاه اسرارآمیز درمی آوردند تا خاطر امپراتورانی که می خواستند این گیاه را ببینند مکدر نشود. ۲- آدم ها فکر می کردند زن ها اگر با قطار سفر کنند رحم شان بیرون می زند پیشرفت فناوری می تواند چیز ترسناکی باشد، به خصوص در مراحل اولیه، چون چیزهای زیادی درباره ی اختراعات جدید وجود دارد که هنوز برای مردم ناشناخته است. به همین دلیل وقتی در قرن نوزدهم قطار اختراع شد، برخی می گفتند بدن زنان به گونه ای طراحی نشده که تاب تحمل سرعت ۸۰ کیلومتر بر ساعت را داشته باشد چون رحم آن ها می تواند بیرون بزند. مسلماً هرگز چنین اتفاقی رخ نداد. ۳- اروپایی های دوران قرون وسطی اعتقاد داشتند یک لمس اعضای خاندان سلطنتی می تواند آن ها را شفا دهد این مسأله مربوط به دورانی است که مردم به قدرت الهی اعضای خاندان های سلطنتی اعتقاد داشتند، بنابراین این باور از اینجا سرچشمه می گیرد. در دوران قرون وسطی سنتی در انگلیس و فرانسه رواج داشت؛ اعضای خاندان های سلطنتی دستی به رعایای خود که به خنازیر مبتلا شده بودند می کشیدند و به همین خاطر، مردم فکر می کردند با این کار شفا پیدا می کنند. نکته ی جالب درباره ی این موضوع آن است که این بیماری در اغلب موارد کشنده نبود و خود به خود درمان می شد. همین امر این تصور غلط را به وجود آورده بود که بیماری به دست پادشاه درمان شده بود. ۴- ...........


برچسب‌ها: کار و فناوری, دنیای حرفه و فن, باور نکردنی, اروپا
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۰ |

تصور کنید که به عنوان نوزادی ناخواسته در روستایی بسیار فقیرنشین و در دامن مادری که کلفت خانه های مردم است، دیده به جهان بگشایید، بدون آنکه وجود پدر را دور و برتان احساس کنید. تصور کنید که در بچگی مادرتان آنقدر فقیر است که حتی توان خرید یک لباس ساده را برایتان ندارد و مجبورید گونی سیب زمینی بپوشید، طوری که بچه های همسایه دایم شما را مسخره کنند و به شما بخندند. تصور کنید در سن کودکی، مادربزرگتان مجبورتان کند کارهای سخت انجام دهید و شما هم هیچ پناهی نداشته باشید. تصور کنید اولین فرزندتان را در سن چهارده سالگی و پس از نه ماه مشقت بدنیا آورید، آن هم یک نوزاد مرده. تصور کنید که خواهر و برادری دارید که سرگذشتی کمابیش مشابه شما دارند، خواهرتان از اعتیاد زیاد به کوکایین بمیرد، و برادرتان از ابتلا به ایدز. تصور کنید مادرتان آنقدر فقیر است که نمی تواند شما را بزرگ کند و از پس هزینه های اندک شما برآید و مجبور شود شما را به یک مرد غریبه بسپارد تا بزرگتان کند. تصور کنید در میان این همه بدبختی، سیاه پوست هستید، یک آمریکایی - آفریقایی، آن هم در حدود چهل پنجاه سال پیش که اوج نژادپرستی و نفرت از سیاه پوستان است. تصور کنید که حدود چهار دهه از آن روزگار گذشته باشد. الان چه کار می کنید؟ چه بر سرتان آمده است؟ الان قدرتمند ترین زن جهان هستید! محبوب ترین، پولدار ترین، با نفوذ ترین، و تنها میلیاردر سیاه پوست! همه شما را به عنوان صاحب بزرگترین خیریه جهان، پر طرفدار ترین مجری تلویزیون، و برنده جوایز متعدد سینما و تلویزیون می شناسند. سیاستمداران، هنرپیشگان، ثروتمندان و همه آدم های بزرگ و معروف فقط دوست دارند با شما مصاحبه کنند. در دانشگاه ایلینوی، زندگینامه شما تدریس می شود، در قالب یک درس با عنوان خودتان. یک قصر در کالیفرنیا دارید به مساحت هفده هکتار که از یک طرف به اقیانوس ختم می شود و از طرف دیگر به کوهستان. همچنین ویلایی دارید در نیوجرسی، آپارتمانی در شیکاگو، خانه ای در جورجیا، یک پیست اسکی در کلوراد و ... تصور کنید که شما با درآمد سالانه حدود سیصد میلیون دلار و دارایی حدود سه میلیارد دلار، به عنوان ثروتمند ترین زن خود ساخته جهان شهرت دارید. آنچه خواندید خلاصه ای بود از سرگذشت مجری بزرگ تلویزیون، اپرا وینفری!


برچسب‌ها: اپرا وینفری, یک زندگی, داستان کوتاه, هرگز نا امید نشو
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰ |

بقیه عکس ها در ادامه مطلب


برچسب‌ها: طبیعت زیبا, عکس, عکس طبیعت, منظره زیبا
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۰ |

در مراسم اختتامیه دهمین جشنواره کتابخوانی رضوی که به میزبانی شهر قم و حرم حضرت معصومه (س) به صورت مجازی با استان‌های کشور برگزار شد، برگزیدگان در بخش‌های «کودک»، «نوجوان»، «جوان و بزرگسال» و «خانوادگی» مورد تقدیر قرار گرفتند. استان یزد سه برگزیده ملی داشت. در بخش کودک، نازنین رقیه خاموشی، عضو کتابخانه مجتمع فرهنگی هنری ابرکوه تجلیل شد. محسن سالاری، عضو کتابخانه شرف‌الدین علی شهرستان یزد دیگر برگزیده ملی در بخش داستانک بزرگسال حائز رتبه برتر کشوری شد. در بخش خانوادگی نیز، اعظم آل‌مصدق، عضو کتابخانه خاتم‌الانبیاء (ص) شهرستان اردکان تقدیر شد. در استان یزد نیز این مراسم به میزبانی کتابخانه مرکزی و از طریق ارتباط زنده و مجازی با محل برگزاری آیین ملی در شهر مقدس قم برگزار شد. با شیوع ویروس کرونا دهمین دوره جشنواره کتابخوانی رضوی در ابتدای سال جاری به صورت کاملاً مجازی برگزار شد که با این وجود، حدود یک میلیون و ۳۰۶ هزار نفر از سراسر کشور در این دوره شرکت کردند. در استان یزد نیز ۳۱ هزار و ۸۹۱ نفر در این دوره از جشنواره کتابخوانی مشارکت کردند که از این تعداد، ۲۸ هزار و ۲۱۰ نفر در بخش مسابقات چهارگزینه‌ای، یک هزار و ۴۸۳ نفر در بخش پویش کودک، یک هزار و ۳۷۰ نفر در مسابقه نقاشی کودک، ۷۴۶ نفر در بخش داستانک بزرگسال، ۶۳ نفر در بخش روزنامه‌دیواری و ۴۹ نفر در بخش پویش کتابخوانی گروهی شرکت کردند.

@ حضور در کتابخانه مرکزی یزد

@ ارتباط با حرم حضرت معصومه قم

@ نهاد کتابخانه های عمومی یزد

@ گزارش باشگاه خبرنگاران جوان


برچسب‌ها: محسن سالاری, جشنواره کتابخوانی رضوی, کتابخوانی, داستانک
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹ |

اصلاح وضعیت تورمی یزد! / کاریکاتور از محسن سالاری


برچسب‌ها: محسن سالاری, کاریکاتور, تورم, گرانی
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹ |

چون حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید از خداوند خواست که همه جهان و موجودات آن و همه زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد. چون حکومت جهان بر سلیمان مسلم شد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواست که اجازه دهد تمام جانداران را به صرف یک وعده غذا دعوت کند. حق تعالی او را از این کار بازداشت و فرمود: «رزق و روزی تمام جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این کار بر نخواهد آمد. بهتر است زحمت خود زیاد نکند.» ماهی عظیم الجثه ولی سلیمان بر اصرار خود افزود و استدعای وی مورد قبول واقع شد و خداوند به همه موجودات زمین فرمان داد تا فلان روز به ضیافت بنده محبوبش بروند. سلیمان هم بیدرنگ به افراد خود دستور داد تا آماده تدارک طعام برای روز موعود شوند. وی در کنار دریا جایگاه وسیعی ساخت و دیوان هم انواع غذاهای گوناگون را در هفتصد هزار دیگ پختند. چون غذاها آماده شد سلیمان بر تخت زرینی نشست و علمای بنی اسرائیل نیز دور تا دور او نشسته بودند از جمله آصف ابن برخیا وزیر کاردان وی . آنگاه سلیمان فرمان داد تا جمله موجودات جهان برای صرف غذا حاضر شوند. ساعتی نگذشت که ماهی عظیم‌الجثه از دریا سر بر آورد و گفت: «خدای تعالی امروز روزی مرا به تو حواله کرده است بفرمای تا سهم مرا بدهند.» سلیمان گفت: «این غذاها آماده است. مانعی وجود ندارد و هر چه می‌خواهی بخور.» ماهی عظیم و الجثه ماهی با یک حمله تمام غذاها و خوراکی‌های آماده شده را بلعید و گفت: یا سلیمان، سیر نشدم غذا می‌خواهم.» سلیمان چشمانش سیاهی رفت و گفت: «مگر رزق روزانه تو چقدر است؟ این طعامی بود که برای تمام جانداران عالم مهیا کرده بودم!» ماهی عظیم‌الجثه در حالی که از گرسنگی نای دم زدن نداشت به سلیمان گفت: «خداوند عالم روزی مرا روزی سه بار و هر دفعه سه قورت تعیین کرده است. الان من نیم قورت خورده‌ام و دو قورت و نیم دیگر باقی مانده که سفره تو برچیده شد.» سلیمان از این سخن مبهوت شده و به باری تعالی گفت: «پروردگارا، توبه کردم. به درستی که روزی دهنده خلق فقط توئی!» این ضرب المثل درباره کسی است که حرصش را معیاری نباشد و بیش از میزان شایستگی انتظار مساعدت داشته باشد. عبارت مثلی بالا از جنبۀ دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می‌گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سر زده، نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد. در این گونه موارد است که اصطلاحاً می‌گویند: «دو قورت و نیمش هم باقیه.»


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, داستان ضرب المثل, ادبیات فارسی
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹ |

رتبه اول یزد در کرونا!... کاریکاتور از محسن سالاری


برچسب‌ها: کاریکاتور, محسن سالاری, کرونا, یزد
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹ |

ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می‌خواهی؟ کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.» به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. وقتی کفش‌ها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفش‌ها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد. در مدتی که کار می‌کرد با خودم فکر می‌کردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش می‌کند!...کارش که تمام شد، کفش‌ها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفش‌ها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟» گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.» گفتم: «بگو چقدر؟» گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.» گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟» گفت: «یا علی.» با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی‌اش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشته‌اش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: «من گفتم هر چه دادی قبول.» گفتم: «بله می‌دانم، می‌خواستم امتحانت کنم!» نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم. گفت: «تو؟ تو می‌خواهی مرا امتحان کنی؟» واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که می‌رفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانه‌هایی فراخ، گام‌هایی استوار و اراده‌ای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من می‌آموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستانک, ادبیات فارسی, پسر واکسی
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹ |

ابزار هدایت به بالای صفحه