شب تار
بسته ام من دیده ی شب زنده دار خویش را تا نبینم وحشت شب های تار خویش را
تا از این ظلمت سرا ای عشق آسان بگذرم روشن از نور تو کردم رهگذار خویش را
عقل دور اندیش را از خود به خواری رانده ام تا به غفلت بگذرانم روزگار خویش را
تا فراموشی بشوید ننگ هستی را زمن محو می سازم زدل ها یادگار خویش را
تکیه گاه از سیل و آرامش ز طوفان خواستم چون بدست عشق دادم اختیار خویش را
آن درختم من که در دامان صحرا رسته ام وقف باد و خاک کردم برگ و بار خویش را
غنچه پژمرده ی دل کی به شادی بشکفد؟ کز خزان غمناک تر بینم بهار خویش را
تا بسازد اندکی با تلخی بسیار عمر
پندها دادم دل ناسازگار خویش را
شاعر: ابوالحسن ورزی
برچسبها: شعر زیبا, شعر, ابوالحسن ورزی, ادبیات فارسی



