ایده های ساده بسیار زیباتر از آنی هستند که به نظر می رسند و می توانند مشکلات ما را به خوبی حل کنند. این ایده های ساده و جالب بیشتر به دل می نشینند."باربورا توبولوا" یکی از طراحان جوانی است که ایده ساده ای برای حل مشکلات لباس های چرک ارائه کرده است. او دوچرخه ای ساده طراحی کرده است می تواند هم سلامت شما را تضمین کند، هم لباس های کثیف را تمیز کند. چرخ عقب این دوچرخه مخزنی دارد که لباس های چرک را درون آن خواهید ریخت و با کمی آب و ماده شوینده آن را کامل کنید. با پیمودن چند کیلومتر همراه دوچرخه لباس های شما تمیز شده و آماده پوشیدن هستند. چرخ عقب این وسیله قابل تعویض است و زمانی که لباس کثیفی ندارید می توانید آن را با چرخ معمولی تعویض کنید... منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
برچسبها: دوچرخه, لباسشویی, خلاقیت, عکس






دو شيفت كار كرده بود. ديگر نا نداشت، توان نداشت. از محل كارش كه بيرون آمد پياده و سواره نيمي از شهر را زير پا گذاشت تا به خانه برسد. در راه، به خيلي چيزها فکر ميکرد، خيلي چيزها که سخت آزارش ميداد: اجاره نشيني...باز هم اسباب كشي...وامها...زندگي در بدترين محلّهي پايين شهر... . بيشتر وقتها حس ميكرد سرش ميسوزد. امّا يک دلخوشي هم داشت؛ اوّلين فرزندش؛ فرهاد! غروب به خانه رسيد. همسرش به بهانهي باز کردنِ در به استقبالش آمد. وقتي درِ خانه را برايش باز کرد، سلام كرد. مرد در همان چارچوبِ در ايستاد و بيتوجّه به سلام زن، گفت: «فرهاد كجاست؟» زن كه خستگي را در صورت شوهرش ديد، براي اين که نگران نشود، به آرامي گفت: «همين جاهاست، با احسان پسر سيمين خانم رفته زمين پشت خونه بازي كنه...» مرد با شنيدن اين حرف، وارد خانه نشد و يکراست با گامهاي بلند به طرف زمين پشت خانه رفت. هيچ كس نبود! تند برگشت. با سرعت به داخل خانه رفت، صدايش را بلند كرد و گفت: «خانم! صد دفعه بهت گفتم؛ فرهاد هنوز پنج سالشه، احسان شش، هفت سال، من دوست ندارم فرهاد با بزرگتر از خودش بازي کنه...» زن حرفش را قطع كرد و گفت: «مي رم خونهي سيمين خانم دنبالش...» او هم دنبال زن رفت. آن طرف كوچه ـ چند خانه جلوتر از خانهي خودشان ـ سيمين خانم، کبري خانم و چند زن ديگر ايستاده بودند. زن مشغول صحبت و پرس و جو شد. مرد كمي صبر كرد. وقتي ديد همسرش مشغول صحبت با زنهاي همسايه است، بيتوجّه به آنها خودش كوچهها را يكي پس از ديگري نگاه کرد. اثري از فرهاد نبود! بعد از ساعتي، عرق ريزان به طرف خانه برگشت. حالا سوزش سرش خيلي بيشتر شده بود، طاقتش خيلي کمتر. رنگ صورتش زرد شده بود و بدنش خيس عرق، امّا از همه بيشتر سوزش سرش آزارش ميداد. بالاخره نفس زنان به خانه رسيد. فرهاد آمده بود، امّا گريه ميكرد! مرد ابتداي راهروي خانه ايستاد و با صداي بلند از فرهاد پرسيد: «كجابودي...؟! حالا چرا گريه ميكني...؟!» زن با انگشت اشكهاي اطراف چشم فرهاد را ورچيد و خواست به جاي فرهاد جواب دهد، امّا مرد چشم درشت کرد، نگاهِ سنگينش را روي صورت زن انداخت، صدايش را کلفت کرد و گفت:...............
شیطان: روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد. در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت:"تو شیطان هستی!" ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!" " از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون: مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی ! از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی ! به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی ! به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی ! از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی ! حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !" شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند. مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"... دوچرخه: مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: "در کیسه ها چه داری؟" او می گوید: "شن" مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود. یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید: دوچرخه!... گربه: مردی از این که زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه می کرد ناراحت بود، یک روز گربه را برد و چند تا خیابان آن طرف تر ول کرد. ولی تا به خانه رسید، دید گربه زود تر از اون برگشته خونه، این کار چندین دفعه تکرار شد و مرد حسابی کلافه شده بود. بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند، از چندین پل و رودخانه پارک و غیره گذشت و بالاخره گربه را در منطقه ای پرت و دور افتاده ول کرد. آن شب مرد به خانه بر نگشت... آخر شب زنگ زد و به زنش گفت: اون گربه خونه هست؟ زنش گفت: آره. مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم!