از آب تا عصا !
آمد کنار تخته به " نام خدا " نوشت
قبراق بود مثل الف ؛ ب ،ت ،آ... نوشت
گفتم: اجازه ، تشنه ام آقا و... تشنه ایم
لبخند زد معلم من ، آب را نوشت
گقتم: گرسنه ام ؛ همه ی ما گرسنه ایم
نان را کنار دفتر ما با صفا نوشت
آمد کنار پنجره با حلقه های اشک
لبریز بغض بود ، ولی بی صدا نوشت:
فقر است این که در شبتان پرسه می زند
زخم است و تیغ و طعنه... چقدر آشنا نوشت
سی سال بعد ، روح بزرگی چروک خورد
او که فقط به خاطر ما و شما نوشت
مردی که مبتلا به کتاب و چراغ بود
یا سوخت بی بهانه و یا خواند ، یا نوشت.
حالا ولی به نقطه ی پایان رسیده بود
این گونه درس آخر یک مرد را نوشت:
گچ را گرفت،زندگی اش را خلاصه کرد
تا خورد روی تابلو و ... عینک ،عصا ، نوشت!
شاعر: رضا علی اکبری، اقلید فارس
منبع: رشد معلم
برچسبها: شعر معلم, شعر زیبا, معلم, رضاعلی اکبری


