در زمان های قدیم سقای فقیری زندگی می کرد که خر لاغری داشت. سقای تنگدست هر روز کوزه های پر از آب را بار خرش می کرد و برای فروش به شهر می برد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی می کشید و بارهای سنگینی حمل می کرد، جثه ی لاغر و ضعیفی داشت. روزی از روزها میر آخور (مسئول اسب های دربار پادشاه)، سقا و خرش را دید و گفت: چه بر سر این خر بیچاره می آوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟ سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید بخاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبان بسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او می کشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم. میرآخور گفت: اگر می خواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد. سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد. میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسب های امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچ گاه مزه ی جو و یونجه ی تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسب های سالم و با نشاط را دید. با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسب ها، همیشه اینجا می ماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه می خوردم. سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانه اش تاسف می خورد، با خود گفت: .................
برچسبها: داستان کوتاه, داستان زیبا, مثنوی معنوی, مرد سقا
ادامه مطلب



روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مى خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همان طور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی،بلکه حق مردم رعایت شود. شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت مى خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد، چنان چه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم. شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلاى ( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد. در این حال رهگذرى که از آنجا مى گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده ی خدا من مى دانم که ساعت مرگم فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد. تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو. مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح زود هم من مخفیانه مى روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً ...............
@ ماموریت مهم: روزی فیلی با سرعت از جنگلی می گریخت! دلیلش را پرسیدند گفت: شیر دستور داده تا گردن همه زرافه ها را بزنند! گفتند: تو را چه به زرافه؟! تو که فیل هستی پس چرا نگرانی؟! گفت: بله می دانم که فیل هستم؛ اما شیر، این ماموریت را به الاغ واگذار کرده است!... @ سوت!... بنجامین فرانکلین در هفتسالگی اشتباهی مرتکب شد که در هفتادسالگی هم از یادش نرفت. پسرک هفت سالهای بود که سخت عاشق یک سوت شده بود. اشتیاق او برای خرید سوت به قدری زیاد بود که یک راست به مغازه اسباببازی فروشی رفت و هر چه سکه در جیبش داشت، روی پیشخوان مغازه ریخت و بدون آنکه قیمت سوت را بپرسد همه سکهها را به فروشنده داد . فرانکلین هفتاد ساله بعد برای یک دوستی نوشت: سوت را گرفتم و به خانه رفتم و آنقدر سوت زدم که همه کلافه شدن اما خواهر و برادرهای بزرگم متوجه شدند که برای یک سوت پول فراوان پرداختهام و وحشتناک به من میخندیدند! اوقاتم عجیب تلخ شده بود و از ته دل گریه میکردم. سالها بعد که فرانکلین سفیر امریکا در فرانسه و شخصیت معروف و جهانی شد هنوز آن را فراموش نکرده بود و میگفت: همینطور که بزرگ شدم و قدم به دنیای واقعی گذاشتم و اعمال انسانها را دیدم متوجه شدم . بسیاری از آنها بهای گزافی برای یک سوت میپردازند. بخش اعظم بدبختی افراد با ارزیابی غلط آنها از ارزش واقعی چیزها برای پرداختن بهایی بسیار گزاف برای سوتهایشان فراهم آمده است. تردیدها و انتخاب ها ، اختلافات خانوادگی، مشاجرهها، بحث و جدال بر سر مسائلی که حتی ارزش فکر کردن ندارند. همه سوتهایی هستند که بیشتر افراد با نادانی بهای گزافی برایش میپردازند.
@ صندوق پست: مردی در حیاط خانهاش مشغول چمنزنی بود که دید همسایه از خانه بیرون آمد. رفت سمت صندوق پستی، در آن را باز کرد. داخل آن را با دقت بررسی کرد و بعد محکم در صندوق را بست و رفت. چند دقیقه بعد دوباره مرد همسایه آمد بیرون و رفت سراغ صندوق پستی، باز داخل آن را نگاهی انداخت و دوباره در آن را محکم بست و رفت. این کار چند بار تکرار شد. مرد که از کار همسایه حسابی گیج شده بود رفت جلو و از همسایه پرسید: مشکلی پیش اومده؟! همسایه جواب داد: معلومه که مشکلی هست! این کامپیوتر خنگ جدیدم همهاش میگه نامه جدیدی داری، صندوق پستیات رو چک کن!... @ فرار بزرگ: چهار تا رفیق می خواستن سوار تاکسی بشن ولی پولی نداشتن که بدن. با خنده ﻗﺮﺍﺭ میذارن وقتی به مقصدشون رسیدن چهارتایی پیاده بشن و فرار کنن. وقتی به مقصد میرسن چهارتایی شون درهای ماشین رو باز میکنن و شروع میکنن به فرار. ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾک ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ. اینقدر تاریک که ﻫﯿﭽﮑسی کس دیگه ای رو نمی دید فقط صدای نفس نفس زدنشون شنیده می شد. یکی از اون چهارتا زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮش رو بکن الان ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره؟! طرف برگشت گفت: بابا راننده منم، فقط بگین چی شده؟!... @ نهنگ: فیزیک دان جوانی ضمن ارسال رساله خود به انیشتین از او سوال کرد: آیا درست است که خوردن ماهی فعالیت مغز را زیاد می کند؟ انیشتین در جوابش نوشت: رساله شما را مطالعه کردم ,شما باید نهنگ بخورید!
روزی هارون الرشید بهلول را به سمت نماینده خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف می کند، همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول یک دست لباس مخصوص پاسبانان پوشید و به بازار رفت. پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته. جوانی سر رسید و یک تکه از هیزم ها را قاپید و دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید، بهلول با خود گفت: حقش بود... راه افتاد که برود بقالی دید ماست وزن می کند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار می دهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست چیزی بگوید ناگهان الاغی رسید و سر به تغار ماست بقال کرد. بقال خواست الاغ را دور کند، تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست ها ریخت و تغار شکست. بهلول با خود گفت: حقش بود... بعد جلوتر رفت. مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار می داد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه می داشت. جلو رفت تا مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت و بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب (پاسبان، داروغه) در بازار است و احتیاجی به من و دیگری نیست!... @ زیاد کردن عقل!: مردی حاشیه خیابون بساط پهن کرده بود، زردآلو هر کیلو 2000 تومن، هسته زردآلو هر کیلو 4000 تومن! یکی پرسید: چرا هسته اش از خود زردآلو گرونتره؟ فروشنده گفت: چون عقل آدم رو زیاد می کنه . مرد كمي فكر كرد و گفت: یه کیلو هسته بده. خرید و همون نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد. بعد با خودش گفت: خب این چه چه کاری بود، زردآلو می خریدم هم خود زردآلو رو می خوردم هم هسته شو، هم ارزون تر بود... پس رفت همين حرف رو به فروشنده گفت : فروشنده گفت: بــــــله ، مگه بهت نگفتم عقل آدم رو زیاد می کند!... چه زود هم روی شما اثر کرد!
یک روز کارمند پست متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه نوشته شده بود: خدای عزیزم زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق باز نشستگی می گذرد، دیروز یک نفر کیفم که 100 دلار در آن بود دزدید. هفته دیگر عید است و بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان به من کمک کن... کارمند اداره پست تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند... عید به پایان رسید تا این که نامه دیگری از پیرزن به اداره پست رسید: نامه ای به خدا! همه جمع شدند و نامه را باز کردند. متن نامه چنین بود: خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم عید را به خوبی بگذرانم... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!...@ کرِم ضد سیمان!: مردي وارد داروخانه شد و گفت: آقا ببخشید،کرِم ضد سيمان دارين؟ متصدي داروخانه با لحني تمسخر آميز گفت: بله که داريم! کرِم ضد تيرآهن هم داريم. حالا خارجي مي خواهي يا ايراني؟ در ضمن خارجيش گران است. گفته باشم! مرد دستانش را روبروي فروشنده گرفت و گفت: از وقتي کارگر ساختمان شده ام دست هایم زبر شده و نمي توانم دخترم را نوازش کنم و... متصدی داروخانه سرش را پایین انداخت و معذرت خواهی کرد.... انسانيت و تقواست که سرنوشت ساز است. جايگاه شاه و گدا و دارا و ندار همه " قبر "است... مواظب باشيم که «تقوا»با يک «تق» «وا» نرود. براي رسيدن به کبريا بايد نه "کبر" داشت نه"ريا"...
حقیر سراپا تقصیر معمولا پیش مدیران کل نمی رفتم. اما در 25 سال خدمتم، پیش چند نفرشان رفتم که اتفاق های خنده داری بوجود آمد. الان اولین قضیه را تعریف می کنم بقیه بماند به شرط حیات در قسمت های بعد!... القصه ماجرا از جایی شروع شد که پیغام گیر تلفنم را چک کردم. مردی بدون سلام و علیک گفت: یکشنبه بیایید اداره کل. مدیر کل کارتون داره! و گرمپ قطع کرد!... خیلی تعجب کردم! آن موقع ها تقدیر نامه هایم از شصت، هفتاد رد کرده بود و معلم نمونه استان هم شده بودم. از دستم ده ها هنر مثل کوه آتشفشان فوران می کرد!! شال و کلاه کردم و صبح یک شنبه خودم را چون فشنگ به دفتر مدیر کل رساندم. منشی پرسید: شما؟ گفتم: سالاری! از نگاه ناجوری که انداخت جا خوردم. فهمیدم یک جای کار ایراد پیدا کرده احتمالا! گفت: شما همونی هستی که روی پیغام گیرت گفتی اگر دوست داشتم!... فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد! من این جمله را به شوخی روی پیغام گیرم گذاشته بودم که البته به تریج قبای خیلی ها برخورد: لطفا پیغام بگذارید. اگر دوست داشتم با شما تماس می گیرم!! خندیدم و گفتم: اوه... بله خودِخودم هستم! کله را تکانی داد نمی دانم به علامت چی؟! احتمالا برو بابا با این پیغام گیرت! بعد از دو ساعت انتظار کشیدن به همراه دو سه نفر دیگر عینهو مطب های الان پزشکان، رفتیم کنار مدیر کل یعنی آقای ب.غ نشستیم. ایشان با تلفن صحبت می کرد. با ارباب رجوع حرف می زد. یه چیزی هم می نوشت. از من پرسید: چکار داشتین؟ گفتم: نمی دونم! شما فرموده بودین بیایم! گفت: آهان! برای چی گفته بودم بیایید؟! تو دلم گفتم: من چه میدانم آقای محترم! نالیدم: نمی دانم... دفتر دارتان زنگ زده... تلفن را قطع کرد و ...............
ترازوی مرد فقیر:
مرد صرافي كه كيسه اي پر از پول به همراه داشت از كنار عده اي دزد گذشت. يكي از دزدها گفت : ” من به شما قول مي دهم تا آخر شب كيسه پول اين مرد را براي شما بياورم . “دزد پشت سر مرد راه افتاد و همه جا او را تعقيب كرد ، تا اينكه شب شد. مرد به خانه اش رفت. دزد نيز آهسته پشت سر او داخل شد و در تاريكي پنهان شد. مرد خواست به دستشويي برود، كيسه پولش را روي پله گذاشت و كنيزش را صدا كرد كه برايش آب بياورد. تا مرد به دستشويي رفت، دزد از فرصت استفاده كرد و كيسه پول را دزديد. سپس به نزد دوستانش بازگشت. همه او را تحسين كردند و گفتند: ”تو موفق به انجام اين كار شدي ولي مرد به كنيزش سؤظن پيدا مي كند و او را اذيت مي كند. اگر تو جوانمردي، پول را به صاحبش برگردان تا كنيز مجازات نگردد.“ دزد دوباره به خانه مرد رفت و در زد. وقتي مرد صراف جلوي در آمد، دزد گفت:” شاگرد يكي از مغازه داران همسايه شما هستم. كيسه پول خود را جاگذاشتيد. اربابم گفت، بيشتر مراقب باشيد. بعد كيسه پول را نشان داد و گفت:” آيا اين كيسه شماست؟ “ مرد خوشحال شد و گفت: آري، اما تا خواست كيسه را بگيرد، دزد كيسه را كنار كشيد و گفت: ”اربابم گفته از شما رسيد بگيرم تا بداند كه كيسه به دستتان رسيد. مرد صراف ديد حرف او منطقي است. همين كه مرد داخل خانه شد تا قلم و مهر بياورد، دزد فرار كرد و بدين وسيله كنيز از اتهام به دزدي خلاص شد... معنی لغات: عيار يعني دزد، اصطلاح رايج در قديم... صراف: كسي است كه كارش مبادله انواع پول است...
داستان: گاهی دور زمان و مقتضیات محیط ایجاب میکند که آدمی به حکم ضرورت و احتیاج از فرد مادون و کم مایهای تبعیت و پیروی کند و دستور وفرمانش را بر خلاف میل و رغبت اطاعت و اجرا نماید. ولی هستند افرادی که در عین نیاز و احتیاج زیر بار افراد کم ظرفیت نمیروند و عزت نفس و مناعت طبع خویش را برتر و بالاتر از آن میدانند که با وجود پاکدلان وارسته به دنبال روباه صفتان فرومایه بروند. تمام مال و خواسته را در پیش پای رادمردان میریزند ولی دیناری عنفا به دون همتان نمیپردازند. جان به جانان میدهند ولی قدمی در راه فرومایگان برنمیدارند. خلاصه« تاج به رستم میبخشند ولی باج به شغال نمیدهند» باید دانست که ضرب المثل بالا به دلیلی که بعدا خواهد آمد شغاد صحیح است نه شغال. گو اینکه شغال در مقایسه با شیر ژیان به مثابه همان شغاد در مقابل رستم دستان است ولی صحیح ترین روایت در مورد ضرب المثل بالا همان شق اول است که به داستان تاریخی رستم و شغاد مرتبط میباشد و در شاهنامهی فردوسی به تفصیل آمده است. ذیلا اجمالی از آن تفصیل بیان میشود : در اندرون خانه زال، پدر رستم، کنیزک ماهرویی بود که خوش میخواند و رود مینواخت. زال را از آن کنیزک خوش آمد و او را به همسری برگزید. پس از مدت مقرر : کنیزک پسر زاد از وی یکی که از ماه پیدا نبود...............
رضا کیانیان و داوود کیانیان دو هنرمند مشهدی در سال گذشته کتابی به نام «جیگی جیگی، ننه خانوم» منتشر نمودند. به گزارش سینماسینما، این کتاب درباره مطرب دوره گردی است که سالها پیش در مشهد برای شادکردن مردم نمایشهای شادی آور را در خیابانها اجرا می کرد و طی یک اتفاق در حرم حضرت امام رضا (ع) به خاک سپرده شده است. وی می گوید: پدر ما در مشهد در بازارچه حاج آقا جهان مغازه طباخی داشت و تابستانها مرا به دم دکان خود میبرد و آنجا شاگردی می کردم و در همانجا بود که وقتی جیگی جیگی بساط نمایشش را پهن می کرد، یکی از مشتریهایش من بودم. جیگی جیگی فردی سیه چرده و لاغر بود و ساز محلی می زد. موسیقیاش شاد بود هرچند خودش غم خاصی داشت. او هرگز دنبال پول نبود. در آن زمان که کودکی ۱۰-۱۲ ساله بودم، حرکات او که با ساز انجام میداد برایم شگفتانگیز بود و شاید علاقهای که به عروسک نمایشی او داشتم باعث شد بعدها سراغ تئاتر بروم. در همان زمان بچه دیگری هم بود به نام محمدرضا که محو مضراب جیگی جیگی میشد. پدر محمدرضا قاری قرآن بود و در مغازهاش به او تمرین قرآن میداد و این کودک کسی نبود جز محمدرضا شجریان که در دوره کودکیاش هرکس صدای قرآن خواندن او را میشنید میخکوب میشد. جیگی جیگی مطرب بود و به حرم امام رضا راهش نمیدادند اما زمانی که فوت کرد همزمان با او مردی والا مقام در مشهد درگذشت که برایش مراسم ویژهای گرفتند اما جالب اینجا بود که پیکرهای آنها در غسالخانه با هم جابجا شد. قرار بود آن .............
معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟» معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.» ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎن ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ باشد...
* تقویم: سخنران، ببخشید که زیاد صحبت کردم. آخر من ساعت ندارم. یکی از مهمان ها گفت: ساعت نداری تقویم که داری... *شباهت: معلم: امیر جان با حمید یک جمله بساز. امیر: شما چه قدرشبیه همید... *امرار معاش و نویسندگی: سعید به دوستش محسن برادرت که برای زندگی به شهر دیگه رفته از چه راهی امرار معاش می کنه؟ محسن، از راه نویسندگی. سعید چه می نویسد؟ محسن: هر ماه به پدرم نامه می نویسد تا برایش پول بفرستد... * پیش بینی ناهار و شام: یه روز کتابم و دادم به دوستم از صفحه 78 می شه فهمید شام قرمه سبزی داشتند از صفحه 104 هم می شه فهمید بعدشم انار دون کردند.... *فرق کچل با هواپیما: از یکی می پرسن فرق کچل با هوا پیما چیه؟ می گه: بابا ما سرمون کچل می شه. کچل که اصلا فرق نداره. هواپیما هم نکته انحرافی است.... *انشا: معلم از دانش آموز خواسته که انشا درباره یک مسابقه فوتبال بنویسد. همه مشغول نوشتن شدند جز یک نفر. معلم از او پرسید: چرا نمی نویسی؟ دانش آموز جواب داد : نوشته ام. معلم دفتر او را گرفت و نگاه کرد نوشته بود به علت بارندگی فوتبال برگزار نخواهد شد.... *مسابقه والیبال: نمی دونم چرا تماشای مسابقه والیبالی که فرداش امتحان نداشته باشی جذابیت چندانی نداره!!... * فیل: روزی یک پسر داشت با فیل توی خیابان راه می رفت. پلیس جلویش را گرفت و گفت: «زود این فیل را ببر باغ وحش!» روز بعد، دوباره پلیس پسر را با فیل دید و گفت:«مگر نگفتم این فیل را ببر باغ وحش!» پسر گفت: «دیروز بردمش؛ امروز داریم می رویم سینما!»... * بیست: رضا: «مامان امروز بیست گرفتم.» مادر:«آفرین پسرم، تو چه درسی؟» رضا: «توی دوتا درس،8 توی ریاضی و 12 توی فارسی که روی هم می شود 20!»...* ده سال پیش: معلم:«شبنم جان، اسم چیزی را بگو که امروز داریم؛ اما ده سال پیش نداشتیم.» شبنم: «من!»...
روزگاری یک کشاورز باید پول زیادی را که از یک پیرمرد طماع قرض گرفته بود، به وی پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد. مرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم. دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی تو بخشیده می شود اما اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود. ولی اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر دختر به زندان برود. چون زمین آنجا پر از سنگریزه بود، پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت! دختر چیزی نگفت! سپس پیرمرد از وی خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. دخترک دست خود را داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده شود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده! پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت: آه... چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم، معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است. و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت... 


می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند. پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود. به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که « ایاز مردی درستکار است. آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.....@ چقدر کارمان را دوست داریم! یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود، تعریف کرد که : روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد. او با جدیت و حرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود. بی اختیار ایستادم. مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود. مرد جوان پس از تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل، راهش را گرفت که برود. رفتار وی گیجم کرد. به او نزدیک شدم و پرسیدم: «مگر آن ماشینی را که تمیز کردید متعلق به شما نبود؟» نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: «من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است. دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب جلوه کند!»
.jpg)
حکیم طماع: قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی . گرچه لای زخم بودی استخوان/ لیک ای جان در کنارش بود نان... قَسمت را باور کنم یا دم خروس را؟ می گویند مردی خروسی دزدید چون می خواست به راه خود رود صاحب خروس سر رسید و دزد ، خروس را در زیر قبای خود پنهان کرد اما دم آن بیرون ماند. پس از آن او در برابر پرسش های صاحب خروس قسم می خورد که خروس او را ، او ندزیده است. صاحب خروس که دم خروس خود را از زیر قبای او دید به او گفت: قسمت را باور کنم یا دم خروس را؟ و این جمله برای کسی به کار می رود که جرمی و گناهی مرتکب می شود و با وجود اینکه آثار جرم نزد او پیداست باز قسم می خورد و انکار می کند که او مرتکب جرم نشده است... نسل آدم: در زمان نابینایی ابوعینا شخصی نزد او آمد . از او پرسید: کیستی؟ گفت: یکی از فرزندان آدم . گفت: خدا تو را طول عمر دهاد . من گمان می بردم دیری است که نسل آدم برافتاده است!... 


مقام معظم رهبري در جريان سفر به استان يزد در سال 1386، در ديدار با نخبگان اين استان، دقايقي پيرامون "
در سال جاری - 1395 - دو تولد را در عرصه مطبوعات قدیمی کشورمان گرامی می داریم. یکی