،به دنیای حرفه و فن خوش آمدید...... کار و فناوری، تحقیق، اقدام پژوهی، مقالات آموزشی و تربیتی، کاردستی، ضرب المثل، طرح مشبک، معرق و منبت کاری، پاورپوینت، خاطره، طرح درس، کامپیوتر، شعر، آشنایی با مشاغل و رشته های تحصیلی، مدارهای الکتریکی و الکترونیکی، روش تدریس، داستان كوتاه، اطلاعات علمی، طنز، کاریکاتور، عکس، فوت و فن معلمی، مشاهیر ایران و جهان، دانستنی ها، جمله های زیبا، ابتکار و خلاقیت، یزدشناسی، دانلود، فیلم، موسیقی و... در دنیای حرفه و فن، راه بیشتر آموختن کار و فناوری دنیای حرفه و فن سالاری | داستان های خواندنی

در زمان های قدیم سقای فقیری زندگی می کرد که خر لاغری داشت. سقای تنگدست هر روز کوزه های پر از آب را بار خرش می کرد و برای فروش به شهر می برد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی می کشید و بارهای سنگینی حمل می کرد، جثه ی لاغر و ضعیفی داشت. روزی از روزها میر آخور (مسئول اسب های دربار پادشاه)، سقا و خرش را دید و گفت: چه بر سر این خر بیچاره می آوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟ سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید بخاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبان بسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او می کشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم. میرآخور گفت: اگر می خواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد. سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد. میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسب های امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچ گاه مزه ی جو و یونجه ی تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسب های سالم و با نشاط را دید. با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسب ها، همیشه اینجا می ماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه می خوردم. سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانه اش تاسف می خورد، با خود گفت: .................


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, مثنوی معنوی, مرد سقا
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷ |

روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مى‏ خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همان طور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی،بلکه حق مردم رعایت شود. شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت مى‏ خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد، چنان چه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم. شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلاى ( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد. در این حال رهگذرى که از آنجا مى‏ گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده ی خدا من مى ‏دانم که ساعت مرگم فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد. تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو. مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه‏ اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏ روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً ...............


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, شیخ بهایی, شاه عباس
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷ |

@ ماموریت مهم: روزی فیلی با سرعت از جنگلی می گریخت! دلیلش را پرسیدند گفت: شیر دستور داده تا گردن همه زرافه ها را بزنند! گفتند: تو را چه به زرافه؟! تو که فیل هستی پس چرا نگرانی؟! گفت: بله می دانم که فیل هستم؛ اما شیر، این ماموریت را به الاغ واگذار کرده است!... @ سوت!... بنجامین فرانکلین در هفت‌سالگی اشتباهی مرتکب شد که در هفتادسالگی هم از یادش نرفت. پسرک هفت ‌ساله‌ای بود که سخت عاشق یک سوت شده بود. اشتیاق او برای خرید سوت به‌ قدری زیاد بود که یک ‌راست به مغازه اسباب‌بازی ‌فروشی رفت و هر چه سکه در جیبش داشت، روی پیشخوان مغازه ریخت و بدون آنکه قیمت سوت را بپرسد همه سکه‌ها را به فروشنده داد . فرانکلین هفتاد ساله بعد برای یک دوستی نوشت: سوت را گرفتم و به خانه رفتم و آن‌قدر سوت زدم که همه کلافه شدن اما خواهر و برادرهای بزرگم متوجه شدند که برای یک سوت پول فراوان پرداخته‌ام و وحشتناک به من می‌خندیدند! اوقاتم عجیب تلخ شده بود و از ته دل گریه می‌کردم. سال‌ها بعد که فرانکلین سفیر امریکا در فرانسه و شخصیت معروف و جهانی شد هنوز آن را فراموش نکرده بود و می‌گفت: همین‌طور که بزرگ شدم و قدم به دنیای واقعی گذاشتم و اعمال انسان‌ها را دیدم متوجه شدم . بسیاری از آن‌ها بهای گزافی برای یک سوت می‌پردازند. بخش اعظم بدبختی افراد با ارزیابی غلط آن‌ها از ارزش واقعی چیزها برای پرداختن بهایی بسیار گزاف برای سوت‌هایشان فراهم آمده است. تردیدها و انتخاب ها ، اختلافات خانوادگی، مشاجره‌ها، بحث و جدال بر سر مسائلی که حتی ارزش فکر کردن ندارند. همه سوت‌هایی هستند که بیشتر افراد با نادانی بهای گزافی برایش می‌پردازند.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, داستانک, سوت
@ لینک محسن سالاری یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷ |

@ صندوق پست: مردی در حیاط خانه‌اش مشغول چمن‌زنی بود که دید همسایه از خانه بیرون آمد. رفت سمت صندوق پستی، در آن را باز کرد. داخل آن را با دقت بررسی کرد و بعد محکم در صندوق را بست و رفت. چند دقیقه بعد دوباره مرد همسایه آمد بیرون و رفت سراغ صندوق پستی، باز داخل آن را نگاهی انداخت و دوباره در آن را محکم بست و رفت. این کار چند بار تکرار شد. مرد که از کار همسایه حسابی گیج شده بود رفت جلو و از همسایه پرسید: مشکلی پیش اومده؟! همسایه جواب داد: معلومه که مشکلی هست! این کامپیوتر خنگ جدیدم همه‌اش میگه نامه جدیدی داری، صندوق پستی‌ات رو چک کن!... @ فرار بزرگ: چهار تا رفیق می خواستن سوار تاکسی بشن ولی پولی نداشتن که بدن. با خنده ﻗﺮﺍﺭ میذارن وقتی به مقصدشون رسیدن چهارتایی پیاده بشن و فرار کنن. وقتی به مقصد میرسن چهارتایی شون درهای ماشین رو باز میکنن و شروع میکنن به فرار. ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾک ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ. اینقدر تاریک که ﻫﯿﭽﮑسی کس دیگه ای رو نمی دید فقط صدای نفس نفس زدنشون شنیده می شد. یکی از اون چهارتا زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﮔﻔﺖ ﻓﮑﺮش رو بکن الان ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره؟! طرف برگشت گفت: بابا راننده منم، فقط بگین چی شده؟!... @ نهنگ: فیزیک دان جوانی ضمن ارسال رساله خود به انیشتین از او سوال کرد: آیا درست است که خوردن ماهی فعالیت مغز را زیاد می کند؟ انیشتین در جوابش نوشت: رساله شما را مطالعه کردم ,شما باید نهنگ بخورید!


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, داستانک, اینشتین
@ لینک محسن سالاری یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷ |

روزی هارون الرشید بهلول را به سمت نماینده خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف می کند، همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول یک دست لباس مخصوص پاسبانان پوشید و به بازار رفت. پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته. جوانی سر رسید و یک تکه از هیزم ها را قاپید و دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید، بهلول با خود گفت: حقش بود... راه افتاد که برود بقالی دید ماست وزن می کند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار می دهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست چیزی بگوید ناگهان الاغی رسید و سر به تغار ماست بقال کرد. بقال خواست الاغ را دور کند، تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست ها ریخت و تغار شکست. بهلول با خود گفت: حقش بود... بعد جلوتر رفت. مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار می داد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه می داشت. جلو رفت تا مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت و بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب (پاسبان، داروغه) در بازار است و احتیاجی به من و دیگری نیست!... @ زیاد کردن عقل!: مردی حاشیه خیابون بساط پهن کرده بود، زردآلو هر کیلو 2000 تومن، هسته زردآلو هر کیلو 4000 تومن! یکی پرسید: چرا هسته اش از خود زردآلو گرونتره؟ فروشنده گفت: چون عقل آدم رو زیاد می کنه . مرد كمي فكر كرد و گفت: یه کیلو هسته بده. خرید و همون نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد. بعد با خودش گفت: خب این چه چه کاری بود، زردآلو می خریدم هم خود زردآلو رو می خوردم هم هسته شو، هم ارزون تر بود... پس رفت همين حرف رو به فروشنده گفت : فروشنده گفت: بــــــله ، مگه بهت نگفتم عقل آدم رو زیاد می کند!... چه زود هم روی شما اثر کرد!


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, داستانک, داستان بهلول
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۷ |

یک روز کارمند پست متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه نوشته شده بود: خدای عزیزم زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق باز نشستگی می گذرد، دیروز یک نفر کیفم که 100 دلار در آن بود دزدید. هفته دیگر عید است و بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان به من کمک کن... کارمند اداره پست تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند... عید به پایان رسید تا این که نامه دیگری از پیرزن به اداره پست رسید: نامه ای به خدا! همه جمع شدند و نامه را باز کردند. متن نامه چنین بود: خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم عید را به خوبی بگذرانم... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!...@ کرِم ضد سیمان!: مردي وارد داروخانه شد و گفت: آقا ببخشید،کرِم ضد سيمان دارين؟ متصدي داروخانه با لحني تمسخر آميز گفت: بله که داريم! کرِم ضد تيرآهن هم داريم. حالا خارجي مي خواهي يا ايراني؟ در ضمن خارجيش گران است. گفته باشم! مرد دستانش را روبروي فروشنده گرفت و گفت: از وقتي کارگر ساختمان شده ام دست هایم زبر شده و نمي توانم دخترم را نوازش کنم و... متصدی داروخانه سرش را پایین انداخت و معذرت خواهی کرد.... انسانيت و تقواست که سرنوشت ساز است. جايگاه شاه و گدا و دارا و ندار همه " قبر "است... مواظب باشيم که «تقوا»با يک «تق» «وا» نرود. براي رسيدن به کبريا بايد نه "کبر" داشت نه"ريا"...


برچسب‌ها: هدیه, طنز, داستان کوتاه, انسانیت
@ لینک محسن سالاری شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۷ |

آدمیت: ملانصرالدین وقتی وارد طویله می شد به خرش سلام می کرد! گفتند: ملا این که خره، نمیفهمه که سلامش می کنی! گفت: اون خره ولی من آدمم، من آدم بودن خودم رو ثابت می کنم، بذار اون نفهمه!! حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود، اصلا ناراحت نباشید، شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید بگذار اون نفهمه...@ وابستگی: پادشاهی دو شاهین گرفت آنها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند اما یکی از آنها از روی شاخه ای که نشسته بود پرواز نمی کرد. پادشاه اعلام کرد هرکس شاهین را درمان کند پاداش خوبی می گیرد. کشاورزی موفق شد! پادشاه از او پرسید: چگونه درمانش کردی؟ کشاورز گفت: شاخه ای که به آن وابسته شده بود را بریدم! نکته: گاهی اوقات باید شاخه عادت ها و باورهای غلط رو ببریم تا بتوانیم رها زندگی کنیم... @ خدای گناه کاران: حضرت موسی در کوه طور در مناجات خود عرض کرد: یا الله العارفین (ای خدای عارفان) جواب آمد لبیک (یعنی ندای تو را پذیرفتم) سپس عرض کرد: یا الله المطیعین (ای خدای اطاعت کنندگان) جواب شنید لبیک، سپس عرض کرد: یا الله العاصین (ای خدای گنهکاران) این دفعه سه بار شنید لبیک، لبیک ؛ لبیک. حضرت موسی عرض کرد: حکمتش چیست که این دفعه سه بار لبیک فرمودی؟ به او خطاب شد: عارفان به معرفت خود، و نیکوکاران به کار نیک خود، و مطیعان به اطاعت خود، اعتماد دارند، ولی گنهکاران، جز به فضل من، پناهی ندارند. اگر از درگاه من ناامید گردند، به درگاه چه کسی پناه ببرند؟... 


برچسب‌ها: داستانک, داستان کوتاه, حضرت موسی, گناه کار
@ لینک محسن سالاری سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۶ |

در آبادی همه جا حرف از پیرزن مهربان بود. صبح زود او از بلندی افتاده بود و زنده مانده بود. آن ها که به دیدنش رفته بودند با خوش حالی می گفتند فقط چند جای بدنش رفته بودند با خوش حالی می گفتند فقط چند جای بدنش کبود شده و سالم مانده است. اما عده ایی هم تعجب کرده بودند و می گفتند، زندگی پیر زن خیلی عجیب است. پچ پچ ها زیاد شده بود. نزدیک غروب عده ایی در بازار نشسته بودند و با هم حرف می زدند. یکی گفت: از پدرم شنیدم در طوفان سخت و سهمگین سال ها پیش، این پیرزن از کسانی بود که هیچ آسیبی ندید. او گفت همه آن هایی که بیرون از خانه هایشان بودند گم شدند، اما پیرزن در پناه نخلستان زنده ماند. پارچه فروش چاق گفت: من هم از مادربزرگم چیزهایی شنیدم. او گفت به یاد دارد زمانی این پیرزن در چاه عمیقی افتاد. دو شب در چاه بود و کسی از او خبر نداشت. رهگذری که از صحرا عبور می کرد متوجه شد و او را نجات داد. قصاب پیر گفت: همه چیزهایی که درباره اش گفته اند راست است. او عمری طولانی دارد و زندگی و مال اش عجیب برکت دارد. اما همه این ها دلیلی دارد که من هم از پدر بزرگم شنیده ام. همه کنجکاو شدند که دلیل طولانی بودن عمر پیرزن را بفهمند. قصاب پیر به دیوار تکیه داد و گفت: پدر بزرگم تعریف کرد که پدر و مادر این پیرزن وقتی که او کوچک بوده به بیماری سختی مبتلا شدند. او خیلی خوب از آن ها نگهداری کرد. آن ها نابینا و فلج شده بودند و او برایشان همه کار می کرد. صبح ها پدرش را به مغازه می رساند. خانه را رفت و روب می کرد. غذا می پخت و ... جوری به آن ها رسیدگی می کرد که هیچ نیازی به کسی نداشتند. پدربزرگم خودش از دهان پیامبر شنیده بود که ایشان گفتند: هر کس به پدر و مادرش نیکی کند خداوند بر عمرش می افزاید.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, پیرزن, والدین, کمک کردن
@ لینک محسن سالاری شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶ |

حقیر سراپا تقصیر معمولا پیش مدیران کل نمی رفتم. اما در 25 سال خدمتم، پیش چند نفرشان رفتم که اتفاق های خنده داری بوجود آمد. الان اولین قضیه را تعریف می کنم بقیه بماند به شرط حیات در قسمت های بعد!... القصه ماجرا از جایی شروع شد که پیغام گیر تلفنم را چک کردم. مردی بدون سلام و علیک گفت: یکشنبه بیایید اداره کل. مدیر کل کارتون داره! و گرمپ قطع کرد!... خیلی تعجب کردم! آن موقع ها تقدیر نامه هایم از شصت، هفتاد رد کرده بود و معلم نمونه استان هم شده بودم. از دستم ده ها هنر مثل کوه آتشفشان فوران می کرد!! شال و کلاه کردم و صبح یک شنبه خودم را چون فشنگ به دفتر مدیر کل رساندم. منشی پرسید: شما؟ گفتم: سالاری! از نگاه ناجوری که انداخت جا خوردم. فهمیدم یک جای کار ایراد پیدا کرده احتمالا! گفت: شما همونی هستی که روی پیغام گیرت گفتی اگر دوست داشتم!... فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد! من این جمله را به شوخی روی پیغام گیرم گذاشته بودم که البته به تریج قبای خیلی ها برخورد: لطفا پیغام بگذارید. اگر دوست داشتم با شما تماس می گیرم!! خندیدم و گفتم: اوه... بله خودِخودم هستم! کله را تکانی داد نمی دانم به علامت چی؟! احتمالا برو بابا با این پیغام گیرت! بعد از دو ساعت انتظار کشیدن به همراه دو سه نفر دیگر عینهو مطب های الان پزشکان، رفتیم کنار مدیر کل یعنی آقای ب.غ نشستیم. ایشان با تلفن صحبت می کرد. با ارباب رجوع حرف می زد. یه چیزی هم می نوشت. از من پرسید: چکار داشتین؟ گفتم: نمی دونم! شما فرموده بودین بیایم! گفت: آهان! برای چی گفته بودم بیایید؟! تو دلم گفتم: من چه میدانم آقای محترم! نالیدم: نمی دانم... دفتر دارتان زنگ زده... تلفن را قطع کرد و ...............


برچسب‌ها: محسن سالاری, طنز, مدیر کل آموزش و پرورش, یزد
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۶ |

مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می‌آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند. گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد. مرد شروع کرد به دنبال کردن گوسفند کرد تا اینکه وارد خانه یتیمان فقیری شد. عادت مادر خانواده این بود که هر روز کنار در می‌ایستاد و منتظر می‌ماند تا کسی غذایی برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه‌ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد، مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد. ناگهان همسایشان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده؛ زن گفت ای ابو محمد خداوند نذرت را قبول کند. او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان نذری برای یتیمان آورده است، مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت: خدا قبول کند. ای خواهر مرا به خاطر کم کاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعد رو به قبله کرد و گفت: خدایا از من قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده، گوسفندی چاق و چله تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد و آن را برد و سوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند، فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندانم زیاد شدند به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه بدهم. پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است!


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان قربانی, گوسفند نذری, صدقه
@ لینک محسن سالاری شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۶ |

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن." شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. " عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! " عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, عروسک, دوست
@ لینک محسن سالاری شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۶ |

ترازوی مرد فقیر: مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ، ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ . ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﯾﺪ . ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﻨﺪ . ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩ، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺮ ﮐﺮﻩ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﻰ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﻧﻤﻰ ﺧﺮﻡ، ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺘﻰ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ . ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ و ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺗﺮﺍﺯﻭﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺯﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﯾﻢ . ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ: ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﯾﻢ !... بیل گیتس در رستوران بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد.بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟پیشخدمت : من متعجب شدم .... بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید ! گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, بیل گیتس, فقیر, ترازو
@ لینک محسن سالاری یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶ |

مرد صرافي كه كيسه اي پر از پول به همراه داشت از كنار عده اي دزد گذشت. يكي از دزدها گفت : ” من به شما قول مي دهم تا آخر شب كيسه پول اين مرد را براي شما بياورم . “دزد پشت سر مرد راه افتاد و همه جا او را تعقيب كرد ، تا اينكه شب شد. مرد به خانه اش رفت. دزد نيز آهسته پشت سر او داخل شد و در تاريكي پنهان شد. مرد خواست به دستشويي برود، كيسه پولش را روي پله گذاشت و كنيزش را صدا كرد كه برايش آب بياورد. تا مرد به دستشويي رفت، دزد از فرصت استفاده كرد و كيسه پول را دزديد. سپس به نزد دوستانش بازگشت. همه او را تحسين كردند و گفتند: ”تو موفق به انجام اين كار شدي ولي مرد به كنيزش سؤظن پيدا مي كند و او را اذيت مي كند. اگر تو جوانمردي، پول را به صاحبش برگردان تا كنيز مجازات نگردد.“ دزد دوباره به خانه مرد رفت و در زد. وقتي مرد صراف جلوي در آمد،‌ دزد گفت:” شاگرد يكي از مغازه داران همسايه شما هستم. كيسه پول خود را جاگذاشتيد.‌ اربابم گفت، ‌بيشتر مراقب باشيد. بعد كيسه پول را نشان داد و گفت:” آيا اين كيسه شماست؟ “‌ مرد خوشحال شد و گفت:‌ آري، اما تا خواست كيسه را بگيرد، دزد كيسه را كنار كشيد و گفت: ”‌اربابم گفته از شما رسيد بگيرم تا بداند كه كيسه به دستتان رسيد. مرد صراف ديد حرف او منطقي است. همين كه مرد داخل خانه شد تا قلم و مهر بياورد، دزد فرار كرد و بدين وسيله كنيز از اتهام به دزدي خلاص شد... معنی لغات: عيار يعني دزد، اصطلاح رايج در قديم... صراف: كسي است كه كارش مبادله انواع پول است... منبع: سایت کودکانه


برچسب‌ها: داستان کوتاه, دزد, وجدان, عیار
@ لینک محسن سالاری جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۹۶ |

داستان: گاهی دور زمان و مقتضیات محیط ایجاب می­کند که آدمی به حکم ضرورت و احتیاج از فرد مادون و کم مایه­ای تبعیت و پیروی کند و دستور وفرمانش را بر خلاف میل و رغبت اطاعت و اجرا نماید. ولی هستند افرادی که در عین نیاز و احتیاج زیر بار افراد کم ظرفیت نمی­روند و عزت نفس و مناعت طبع خویش را برتر و بالاتر از آن می­دانند که با وجود پاکدلان وارسته به دنبال روباه صفتان فرومایه بروند. تمام مال و خواسته را در پیش پای رادمردان می­ریزند ولی دیناری عنفا به دون همتان نمی­پردازند. جان به جانان می­دهند ولی قدمی در راه فرومایگان برنمی­دارند. خلاصه« تاج به رستم می­بخشند ولی باج به شغال نمی­دهند» باید دانست که ضرب المثل بالا به دلیلی که بعدا خواهد آمد شغاد صحیح است نه شغال. گو اینکه شغال در مقایسه با شیر ژیان به مثابه همان شغاد در مقابل رستم دستان است ولی صحیح ترین روایت در مورد ضرب المثل بالا همان شق اول است که به داستان تاریخی رستم و شغاد مرتبط می­باشد و در شاهنامه­ی فردوسی به تفصیل آمده است. ذیلا اجمالی از آن تفصیل بیان می­شود : در اندرون خانه زال، پدر رستم، کنیزک ماهرویی بود که خوش می­خواند و رود می­نواخت. زال را از آن کنیزک خوش آمد و او را به همسری برگزید. پس از مدت مقرر : کنیزک پسر زاد از وی یکی که از ماه پیدا نبود...............


برچسب‌ها: داستان زیبا, حکایت, داستان ضرب المثل, باج به شغال ندادن
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ |

رضا کیانیان و داوود کیانیان دو هنرمند مشهدی در سال گذشته کتابی به نام «جیگی جیگی، ننه خانوم» منتشر نمودند. به گزارش سینماسینما، این کتاب درباره مطرب دوره گردی است که سال‌ها پیش در مشهد برای شادکردن مردم نمایش‌های شادی آور را در خیابان‌ها اجرا می کرد و طی یک اتفاق در حرم حضرت امام رضا (ع) به خاک سپرده شده است. وی می گوید: پدر ما در مشهد در بازارچه حاج آقا جهان مغازه طباخی داشت و تابستان‌ها مرا به دم دکان خود می‌برد و آن‌جا شاگردی می کردم و در همان‌جا بود که وقتی جیگی جیگی بساط نمایشش را پهن می کرد، یکی از مشتری‌هایش من بودم. جیگی جیگی فردی سیه چرده و لاغر بود و ساز محلی می زد. موسیقی‌اش شاد بود هرچند خودش غم خاصی داشت. او هرگز دنبال پول نبود. در آن زمان که کودکی ۱۰-۱۲ ساله بودم، حرکات او که با ساز انجام می‌داد برایم شگفت‌انگیز بود و شاید علاقه‌ای که به عروسک نمایشی او داشتم باعث شد بعدها سراغ تئاتر بروم. در همان زمان بچه دیگری هم بود به نام محمدرضا که محو مضراب جیگی‌ جیگی می‌شد. پدر محمدرضا قاری قرآن بود و در مغازه‌اش به او تمرین قرآن می‌داد و این کودک کسی نبود جز محمدرضا شجریان که در دوره کودکی‌اش هرکس صدای قرآن خواندن او را می‌شنید میخکوب می‌شد. جیگی جیگی مطرب بود و به حرم امام رضا راهش نمی‌دادند اما زمانی که فوت کرد همزمان با او مردی والا مقام در مشهد درگذشت که برایش مراسم ویژه‌ای گرفتند اما جالب اینجا بود که پیکرهای آن‌ها در غسالخانه با هم جابجا شد. قرار بود آن .............


برچسب‌ها: کاریکاتور, رضا کیانیان, امام رضا ع, هنرمند
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶ |

معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟» معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.» ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ‌می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎن ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ باشد... منبع: عصر ایران


برچسب‌ها: داستان کوتاه, دختر, ازدواج, نعمت دختر
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۶ |

* تقویم: سخنران، ببخشید که زیاد صحبت کردم. آخر من ساعت ندارم. یکی از مهمان ها گفت: ساعت نداری تقویم که داری... *شباهت: معلم: امیر جان با حمید یک جمله بساز. امیر: شما چه قدرشبیه همید... *امرار معاش و نویسندگی: سعید به دوستش محسن برادرت که برای زندگی به شهر دیگه رفته از چه راهی امرار معاش می کنه؟ محسن، از راه نویسندگی. سعید چه می نویسد؟ محسن: هر ماه به پدرم نامه می نویسد تا برایش پول بفرستد... * پیش بینی ناهار و شام: یه روز کتابم و دادم به دوستم از صفحه 78 می شه فهمید شام قرمه سبزی داشتند از صفحه 104 هم می شه فهمید بعدشم انار دون کردند.... *فرق کچل با هواپیما: از یکی می پرسن فرق کچل با هوا پیما چیه؟ می گه: بابا ما سرمون کچل می شه. کچل که اصلا فرق نداره. هواپیما هم نکته انحرافی است.... *انشا: معلم از دانش آموز خواسته که انشا درباره یک مسابقه فوتبال بنویسد. همه مشغول نوشتن شدند جز یک نفر. معلم از او پرسید: چرا نمی نویسی؟ دانش آموز جواب داد : نوشته ام. معلم دفتر او را گرفت و نگاه کرد نوشته بود به علت بارندگی فوتبال برگزار نخواهد شد.... *مسابقه والیبال: نمی دونم چرا تماشای مسابقه والیبالی که فرداش امتحان نداشته باشی جذابیت چندانی نداره!!... * فیل: روزی یک پسر داشت با فیل توی خیابان راه می رفت. پلیس جلویش را گرفت و گفت: «زود این فیل را ببر باغ وحش!» روز بعد، دوباره پلیس پسر را با فیل دید و گفت:«مگر نگفتم این فیل را ببر باغ وحش!» پسر گفت: «دیروز بردمش؛ امروز داریم می رویم سینما!»... * بیست: رضا: «مامان امروز بیست گرفتم.» مادر:«آفرین پسرم، تو چه درسی؟» رضا: «توی دوتا درس،8 توی ریاضی و 12 توی فارسی که روی هم می شود 20!»...* ده سال پیش: معلم:«شبنم جان، اسم چیزی را بگو که امروز داریم؛ اما ده سال پیش نداشتیم.» شبنم: «من!»... منبع: اینترنت


برچسب‌ها: لطیفه, جوک, خنده, لطیفه مدرسه
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۶ |

روزگاری یک کشاورز باید پول زیادی را که از یک پیرمرد طماع قرض گرفته بود، به وی پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد. مرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم. دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی تو بخشیده می شود اما اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود. ولی اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر دختر به زندان برود. چون زمین آنجا پر از سنگریزه بود، پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت! دختر چیزی نگفت! سپس پیرمرد از وی خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. دخترک دست خود را داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده شود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده! پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت: آه... چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم، معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است. و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت... منبع: تبیان


برچسب‌ها: داستان زیبا, داستان کوتاه, ازدواج, دختر زیبا
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۶ |

آب از سرچشمه گل آلود است، مصداق بی کفایتی و تدبیر نادرست شخصی که در رأس آن امور است، سرچشمه می گیرد؛ چرا که تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد، تیرگی به آن نمی گذرد و زلالی و روانی آن حفظ می شود. ضرب المثل آب از سرچشمه گل آلود است، از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است. ●خلفای اموی جمعا ١۴ نفر بوده اند که ازسال ۴١ تا ١٣۶ هجری درسرزمین پهناور اسلامی خلافت کرده اند. در میان ایشان هیچ یک در مقام فضیلت و تقوی همتای خلیفه ی هشتم، عمر بن عبدالعزیز، نبوده است. این خلیفه تعالیم اسلامی را تمام و کمال اجراء می کرده است؛ دوران کوتاه خلافتش توام با عدل و داد بود و بدون تکلف و تجمل زندگی می کرد. روزی این خلیفه از عربی شامی پرسید : عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چه گونه است ؟ عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد : « اذا طابت العین، عذبت الانهار » ،یعنی چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد، در نهرها و جویبارها نیز صاف وزلال خواهد بود.(1) ● میرخواند این سخن را از افلاطون می داند که فرمود: پادشاه همانند جوی بسیار بزرگ آب است که به جوی های کوچک منشعب می شود. پس اگر آن جوی بزرگ شیرین باشد، آب جوی های کوچک را بدان منوال توان یافت و اگر تلخ باشد، همچنان.(2) ●فریدالدین عطارنیشابوری این سخن را به عارف عالی قدر ابو علی شقیق بلخی نسبت می دهد که چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید، هارون الرشید او را بخواند و گفت : مراپندی ده ! شقیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت : تو چشمه ای و عمال جوی ها. اگرچشمه روشن بود، تیرگی جوی ها زیان ندارد، اما اگر چشمه تاریک بود، به روشنی جوی هیچ امید نبود. در هر صورت این سخن از هرکس و هر کشوری باشد، ابتدا به زبان عرب در آمده و ار آن جا به زبان فارسی منتقل گردیده است. ولی به مصداق " الفضل للمتقدم " باید ریشه ی عبارت بالا را از گفتار افلاطون دانست که بعد ها متاخران آن را به صور و اشکال مختلف در آورده اند.(3) برگرفته از: (1)-لطائف الطوائف ، ص ١٣۹ (2)-روضه الصفا ،ص ۶۸۵ (3)-تذکره الاولیاء ، ص ۲٣۶


برچسب‌ها: ضرب المثل, مثل سائره, آب از سر چشمه گل آلود است, داستان ضرب المثل
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۶ |

يکي بود يکي نبود آقاي مربّع خيلي غمگين بود. چون يکي از ضلع هايش را گم کرده بود. آن شب، در خانه دايره بزرگ، مهماني خوبي برپا بود. همه دعوت شده بودند. آقاي مربّع هم دعوت شده بود. اما چطور مي توانست بدون يک ضلع به آن مهماني برود؟ صداي در خانه بلند شد. پشت در، دوست قديميآقاي مربّع، آقاي مستطيل بود. آقاي مستطيل، مثل هميشه، با خوشرويي سلام کرد و گفت: آمده ام تا با هم به مهماني برويم. آقاي مربّع گفت: اما، من نمي توانم بيايم! بعد هم ماجراي گم شدن يک ضلعش را تعريف کرد. آقاي مستطيل فکري کرد و گفت: تا مرا داري، غصّه هيچ چيز را نخور. همين الان، يکي از ضلع هايم را به تو مي دهم. او اين را گفت و يکي از دو ضلع کوچکش را به مربّع داد، ضلع کوچک مستطيل، درست اندازهآقاي مربّع بود.آقاي مربّع نگاهي به سرتا پاي با خوشحالي گفت: چه خوب! حالا ديگر مجبور نيستم در خانه بمانم. بعد هم سرش را بلند کرد تا به مستطيل بگويد: عجله کن بروم؛ اما چشمش که به او افتاد، ساکت ماند و دوباره غمگين شد، چون حالا دوست خوبش، يک ضلع کم داشت. آقاي مربّع، ضلع آقاي مستطيل را پس داد و گفت: خيلي ممنونم! بهتر است عجله کني تا به مهماني برسي! آقاي مستطيل گفت: .............


برچسب‌ها: شکوه قاسم نیا, داستان زیبا, آقای مربع, ادبیات فارسی
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵ |

❤️ بنده بودن یعنی همین!... مادامی که گیلاس با بند باریکش به درخت متصل است؛ همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند. باد، باعث طراوتش میشود، آب، باعث رشدش میشود، و آفتاب، به او پختگی و کمال میبخشد. اما … به محض پاره شدن آن بند؛ و جدا شدن از درخت، آب، باعث گندیدگی؛ باد باعث پلاسیدگی؛ و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش می شود! بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در فساد ما مؤثر خواهند بود. پول، قدرت، شهرت، زیبایی…. تا بند به خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود. "اتصالتان با خدای بزرگ مستدام باد" 😌🌺 امید به بهشت... مولای لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد؛ ولی او جُو کاشت. وقتی که زمان درو فرا رسید، مولا گفت: چرا جُو کاشتی، درحالی که من به تو دستور دادم که کنجد بکاری؟ لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو، کنجد برویاند. مولایش گفت: مگر این ممکن است؟ لقمان گفت: تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی، درحالی که از او امید بهشت داری؛ لذا گفتم شاید آن هم بشود. آنگاه مولایش گریست و به دست او توبه کرد و او را آزاد ساخت.


برچسب‌ها: بهشت, بنده, خدا, داستان کوتاه
@ لینک محسن سالاری جمعه ۶ اسفند ۱۳۹۵ |

لغت مركب آتش بیار در اصطلاح عامه كنایه از كسی است كه در ماهیت دعوی و اختلاف وارد نباشد بلكه كارش صرفاً سعایت و نمامی و تشدید اختلاف بوده و فطرتش چنین اقتضا كند كه به قول امیر قلی امینی: «میان دو دوست یا دو خصم سخن چینی و فتنه انگیزی كند.» این مثل كه به ظاهر ساده می آید چون سایر امثال و حكم ریشه تاریخی دارد و شرح آن بدین قرار است: همان طوری كه امروز دستگاه جاز عامل اساسی اركستر موسیقی به شمار می آید، در قرون گذشته كه موسیقی گسترش چندانی نداشت، ضرب و دف، ابزار كار اولیه عمله طرب محسوب می شد. هر جا كه می رفتند آن ابزار را زیر بغل می گرفتند و بدون زحمت همراه می بردند. عاملان طرب در قدیم مركب بودند از: كمانچه كش، نی زن، ضرب گیر، دف زن، خواننده، رقاصه و یك نفر دیگر به نام «آتش بیار یا دایره نم كن» كه چون از كار مطربی سر رشته نداشت، وظیفه دیگری به عهده وی محول بود. همه كس می داند كه ضرب و دف از پوست و چوب تشكیل شده است. پوست ضرب و دف در بهار و تابستان خشك و منقبض می شود و احتیاج دارد كه هر چند ساعت آن را با «پف نم» مرطوب و تازه كنند تا صدایش در موقع زدن به علت خشكی و انقباض تغییر نكند. این وظیفه را دایره نم كن كه ظرف آبی در جلویش بود و همیشه ضرب و دف را نم می داد و تازه نگاه می داشت، بر عهده داشت. اما در فصول پائیز و زمستان كه موسم باران و رطوبت است، پوست ضرب و دف بیش از حد معمول نم بر می داشت و حالت انبساط پیدا می كرد. در این موقع لازم می آمد كه پوستها را حرارت بدهند تا رطوبت اضافی ...........


برچسب‌ها: ضرب المثل, مثل سائره, آتش بیار معرکه, داستان ضرب المثل
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵ |

پس از اجرای قصه های ملای سر مله ای، نمکک، شاتس، کک به تنور افتاده، به سراغ داستان دیگری به نام "نشک خروسی" از کتابی به همین نام، از استاد اسدالله شکرانه رفتم. پس از ضبط قصه، با استفاده از برنامه خوب موی میکر، عکس های مختلفی را که گردآوری کرده بودم با یکدیگر میکس و پس از ایجاد افکت آن را ذخیره کردم. بعضی دوستان پرسیدند هدفم از این کار چیست؟ راستش حفظ و نگه داری گویش ها و لهجه های زیبای زبان فارسی وظیفه آحاد ایرانیان است. متاسفانه همه ما به سوی لهجه مرکز حرکت می کنیم و سعی می کنیم حتی به عمد گویش قدیمی خود را کنار بگذاریم. الان برخی از افراد بویژه طبقات بالای اجتماع، گویش محلی خود را کنار گذاشته و حتی حرف زدن با آن را کسر شان خود و خانواده شان می دانند! بنابراین تصمیم گرفتم در کنار دیگر دوستانی که در راستای حفظ گویش های زبان فارسی گام بر می دارند، کار کوچکی در نگهداری و اشاعه فولکلور و فرهنگ سنتی مردمان ایران زمین انجام دهم. برای گوش دادن به این قصه و قصه های قبلی، روی لینک های زیر کلیک کنید و آن را در کانال دنیای حرفه و فن در سایت آپارات دریافت کنید...

قصه نشک خروسی

ملا سرمله ای

نمکک

شاتس

کک به تنور افتاده


برچسب‌ها: محسن سالاری, قصه گویی, نشک خروسی, گویش یزدی
@ لینک محسن سالاری شنبه ۹ بهمن ۱۳۹۵ |

می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند. پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود. به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که « ایاز مردی درستکار است. آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.....@ چقدر کارمان را دوست داریم! یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود، تعریف کرد که : روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد. او با جدیت و حرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود. بی اختیار ایستادم. مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود. مرد جوان پس از تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل، راهش را گرفت که برود. رفتار وی گیجم کرد. به او نزدیک شدم و پرسیدم: «مگر آن ماشینی را که تمیز کردید متعلق به شما نبود؟» نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: «من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است. دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب جلوه کند!»


برچسب‌ها: داستان کوتاه, کار و فناوری, ژاپن, اتومبیل
@ لینک محسن سالاری جمعه ۲۴ دی ۱۳۹۵ |

وعده پوچ: پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد… حکمت خدا: روزگاری پادشاهی بود که وزیری داشت که همیشه همراه پادشاه بود و هر اتفاق خیر یا شری که برای پادشاه می‌افتاد، خطاب به بادشاه می‌گفت: «حتما حکمت خداست!» تا اینکه روزی پادشاه دستش را با چاقو برید و وزیر مثل همیشه گفت: «بریده شدن دستت حکمتی دارد!» پادشاه این بار عصبانی شد و با تندی با وزیر برخورد کرد و او که به حکمت این اتفاق باور نداشت، وزیر را به زندان انداخت. فردای آن روز طبق عادت به شکار رفت، ولی این بار بدون وزیر بود. مشغول شکار بود که عده‌ای مردان بومی او را گرفتند و خواستند پادشاه را برای خدایانشان قربانی کنند. ولی قبل از قربانی کردن، متوجه شدند دست پادشاه زخمی است و آنان تنها قربانی سالم و بدون نقص می‌خواستند. به خاطر همین پادشاه را آزاد کردند. پادشاه به قصر برگشت و پیش وزیر در زندان رفت و قضیه را برای او نقل کرد و گفت: «حکمت بریده شدن دستم را فهمیدم ولی حکمت زندان رفتن تو را نفهمیدم!» وزیر جواب داد: «اگر من زندان نبودم حتماً با تو به شکار میآمدم و من که سالم بودم به جای شما حتماً قربانی می‌شدم!»


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, حکمت خدا, وعده پوچ
@ لینک محسن سالاری سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۵ |

روزی امام حسن(ع) و امام حسین(ع) که هر دو کودک بودند، برای نماز خواندن به مسجد رفتند. پیرمردی در حال وضوگرفتن بود. امام حسین(ع) در حرکات پیرمرد دقت کردند و دیدند، درست وضو نمی گیرد. امام حسین(ع) بدون این که پیرمرد متوجه شود، ماجرا را برای برادرش امام حسن(ع) تعریف نمود و در گوش برادر گفت: «چگونه به این پیرمرد بگوییم وضویش اشتباه است؟» امام حسن(ع) کمی فکر کرد و پاسخ داد: «باید طوری به او بگوییم که ناراحت نشود».آن دو نزد پیرمرد رفتند و گفتند: «پدرجان سلام! ما با هم برادریم، هرکدام فکر می کنیم دیگری وضوی نادرست می گیرد. اگر زحمتی نیست میان ما داوری کنید تا بفهمیم وضوی کداممان درست است.» پیرمرد پذیرفت. اول امام حسین(ع) که کوچک تر بود وضو گرفت، پیرمرد متوجه شد وضوی او درست است و به اشتباه خودش در وضوگرفتن آگاه شد، اما تصمیم گرفت تا ببیند برادر بزرگ تر چه می کند. امام حسن(ع) هم وضو گرفت، وضوی او هم بدون اشتباه بود. پیرمرد فهمید آن دو کودک درست وضو می گیرند. پس به آن ها گفت: «وضوی هر دوی شما صحیح است. من وضوی اشتباه می گرفتم». دو برادر، از پیرمرد، تشکر و خداحافظی کردند و رفتند و پیرمرد، به خود گفت: «به به عجب کودکان با ادبی... آن ها احترام مرا نگه داشتند و کاری کردند که من خودم به اشتباهم پی ببرم، بدون این که آن ها به من چیزی بگویند.»


برچسب‌ها: امام حسن ع, داستان کوتاه, ادب, نماز
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۸ آذر ۱۳۹۵ |

دانلود کتاب های طلایی بخش اول... کتاب های «طلایی» مجموعه ای 86 جلدی از کتابچه هایی کوچک بود با زبانی بسیار ساده، داستان های مشهور ادبیات کلاسیک غرب را برای کودکان بازگو می کرد. این کتاب ها توسط انتشارات امیر کبیر در طول سال های دهه ی ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ منتشر می شد. قیمت ارزان کتاب های «طلایی» و شهرت آثاری که معرفی می شدند این کتاب ها را در میان کودکان محبوب کرده بود. برای بسیاری از این کودکان خواندن کتاب های «طلایی» اولین تماس با ادبیات جهان بود. ما تصمیم داریم کلیه این کتاب ها را در این وبلاگ جهت دانلود برایتان قرار دهیم. امیدواریم از خواندن این قصه ها لذت ببرید. کتاب های طلایی از شماره 23 تا 44 شامل ...........


برچسب‌ها: دانلود, کتاب الکترونیکی, کتاب های طلایی, کتاب قدیمی
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۵ |

حکیم طماع: قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی . گرچه لای زخم بودی استخوان/ لیک ای جان در کنارش بود نان... قَسمت را باور کنم یا دم خروس را؟ می گویند مردی خروسی دزدید چون می خواست به راه خود رود صاحب خروس سر رسید و دزد ، خروس را در زیر قبای خود پنهان کرد اما دم آن بیرون ماند. پس از آن او در برابر پرسش های صاحب خروس قسم می خورد که خروس او را ، او ندزیده است. صاحب خروس که دم خروس خود را از زیر قبای او دید به او گفت: قسمت را باور کنم یا دم خروس را؟ و این جمله برای کسی به کار می رود که جرمی و گناهی مرتکب می شود و با وجود اینکه آثار جرم نزد او پیداست باز قسم می خورد و انکار می کند که او مرتکب جرم نشده است... نسل آدم: در زمان نابینایی ابوعینا شخصی نزد او آمد . از او پرسید: کیستی؟ گفت: یکی از فرزندان آدم . گفت: خدا تو را طول عمر دهاد . من گمان می بردم دیری است که نسل آدم برافتاده است!... منبع: تبیان


برچسب‌ها: داستان کوتاه, ضرب المثل, حکایت, داستان زیبا
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵ |

کتاب های «طلایی» مجموعه ای 86 جلدی از کتابچه هایی کوچک بود با زبانی بسیار ساده، داستان های مشهور ادبیات کلاسیک غرب را برای کودکان بازگو می کرد. این کتاب ها توسط انتشارات امیر کبیر در طول سال های دهه ی ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ منتشر می شد. قیمت ارزان کتاب های «طلایی» و شهرت آثاری که معرفی می شدند این کتاب ها را در میان کودکان محبوب کرده بود. برای بسیاری از این کودکان خواندن کتاب های «طلایی» اولین تماس با ادبیات جهان بود. ما تصمیم داریم کلیه این کتاب ها را در این وبلاگ جهت دانلود برایتان قرار دهیم. امیدواریم از خواندن این قصه ها لذت ببرید. (کتاب های طلایی از شماره 01 تا 22 شامل داستان های:.........


برچسب‌ها: دانلود, کتاب الکترونیکی, کتاب های طلایی, کتاب قدیمی
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۵ |

در این پست تعدادی از کتاب های صمد بهرنگی را بصورت PDF برای دانلود به اشتراک می گذارم. برای دانلود روی عنوان های زیر کلیک کنید:

@ الدوز و کلاغ ها

@ قصه های بهرنگ

@ ماهی سیاه کوچولو - نسخه یک

@ ماهی سیاه کوچولو - نسخه دو

@ خواب و بیداری

@ ویژه نامه صمد - مجله قدیمی آرش

@ نامه های صمد بهرنگی


برچسب‌ها: دانلود, کتاب الکترونیکی, صمد بهرنگی, ماهی سیاه کوچولو
@ لینک محسن سالاری جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵ |

در ادامه پست های گذشته درباره فولکلور و گویش یزدی، دو نماهنگی را که در شبکه آپارات آپلود کرده ام را معرفی می کنم. اولی یک داستان قدیمی است که با نگاهی به داستان کک به تنور فضل اله صبحی مهتدی توسط اینجانب به گویش یزدی تبدیل شده و سپس اجرا شده است. البته این داستان در گویش یزدی نیز از زمان های قدیم وجود داشت و توسط مادران و اقوام و خویشان برای بچه ها بصورت قصه نقل می شد. این قصه ها در آن سال هایی که هیچ وسیله سرگرم کننده ای در جامعه وجود نداشت در شب های طولانی تابستان و یا در سرمای زمستان و زیر کرسی ها، سینه به سینه نقل می شد و شنیدن مکرر آن نیز باعث خستگی بچه ها و حتی بزرگترها نمی شد. دومین نماهنگ ترانه قدیمی مَمَلُک به گویش یزدی می باشد که شنیدنش خالی از لطف نیست...

@ داستان کک به تنور افتاده

@ ترانه قدیمی به گویش یزدی


برچسب‌ها: محسن سالاری, ترانه یزدی, نماهنگ, گویش یزدی
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵ |

همان طوری که در پست قبلی نوشتم مجله کیهان بچه ها - قدیمی ترین مجله کودک و نوجوان ایران - در شصتمین سال انتشار خود قرار دارد. از تولدش در سال 1335 تا الان... بنده از قبل انقلاب این مجله را می خواندم. یکی دو هفته پیش سردبیر نشریه پس از دریافت چند خاطره از حقیر، تماس گرفت و گفت که مطالبتان خوب است و قرار است چاپ شود. اما درخواستش این بود که بچه های کودک و نوجوان و بزرگترهایی که دستی در نوشتن دارند با مجله همکاری کنند. مجله الان کانال تلگرام هم دارد... این هم خاطرات من که در هفته گذشته به چاپ رسید...

خاطرات من در مجله کیهان بچه ها، تیر ماه 95


برچسب‌ها: محسن سالاری, کیهان بچه ها, خاطرات, شصت سالگی
@ لینک محسن سالاری جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵ |

مقام معظم رهبري در جريان سفر به استان يزد در سال 1386، در ديدار با نخبگان اين استان، دقايقي پيرامون "مهدي آذر يزدي" پير قصه‎‎گوي اين ديار و پدر ادبيات نوين كودكان سخناني فرمودند كه در زير به بازخواني اين بيانات مي‌‌پردازيم. به گزارش ايسنا، معظم له در اين ديدار فرمودند؛ "... الان اطلاع دادند ایشان(مهدي آذر يزدي) در این جلسه نشسته‌اند و ظاهراً بیمار هم بودند و با حال بیماری زحمت کشیده‌اند و آمده‌اند. من چندی پیش در یک برنامه‌ی تلویزیونی دیدم که از ایشان تجلیل کرده بودند. من با این که وقتم هم کم است، از وقتی تلویزیون را روشن کردم و دیدم که از ایشان دارد تجلیل می‎شود، پای آن برنامه نشستم، صحبت‎های خود ایشان را هم گوش کردم. ایشان در آنجا می‎‎گفتند که در طول آن سال‎‎های پیش از انقلاب هیچکس کمترین تشکری، تقدیری از این مرد زحمتکش و خدوم نکرده. آن برنامه را که من دیدم، نکته‌ای در ذهنم بود و دلم خواست که آن را یک وقتی به ایشان بگویم، فکر می‎کردم دیگر امکان ندارد و عملی نیست؛ کجا حالا ما آقای آذر یزدی را زیارت کنیم! حالا تصادفاً امشب ایشان اینجا هستند. آن نکته این است که من خودم را از جهت رسیدگی به فرزندانم، بخشی مدیون این مرد و کتاب این مرد می‎‎دانم. آنوقتی که کتاب ایشان درآمد - اول هم به نظرم دو جلد، سه جلد، تا آنوقتی که من اطلاع پیدا کردم، از این کتاب درآمده بود؛ «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» - من رفتم تورق کردم. بچه‌های ما داشتند به دوران مُراهقی - یعنی نزدیکی به بلوغ – می‎‎رسیدند، دوره هم دوره‌ی طاغوت بود و همه‌ی عوامل در جهت گمراه‌سازی ذهن و دل جوان حرکت می‎‎کرد. من دلم می‎‎خواست چیزی باشد که جوان‎‎های ما با او هدایت شوند و جاذبه هم ..........


برچسب‌ها: مهدی آذر یزدی, آیت الله خامنه ای, قصه های خوب برای بچه های خوب, ادبیات کودک
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۵ |

در سال جاری - 1395 - دو تولد را در عرصه مطبوعات قدیمی کشورمان گرامی می داریم. یکی شصت سالگی کیهان بچه ها - تولد 1335 - که در پست 2230 خاطره ای از آن را برایتان نوشتم و قرار است گاهی کارهایم را برایشان ارسال کنم. دومین مجله ای که من از قبل انقلاب مطالعه می کنم، مجله وزین اطلاعات هفتگی است. این مجله خانوادگی، قدیمی ترین هفته نامه ایران است که اولین شماره آن در اول فروردین 1320 چاپ شده و همچنان به فعالیت خود ادامه می دهد. امسال قرار است جشن 75 سال انتشار مداوم آن برگزار شود. بنده هم یک خاطره و چند عکس و یک نماهنگ از مجلات قدیم و جدید آرشیوم، ساخته ام که تقدیم می کنم. همچنین فایل های دو داستانم که در سال 94 و 95 توسط این مجله چاپ شده است در لینک های زیر قابل دریافت است... کلیک کنید:

@ نماهنگ 75 سالگی مجله اطلاعات هفتگی

@ داستان راز خنده ها / PDF

@ داستان ممنونم خدا... / در دو صفحه PDF


برچسب‌ها: مجله اطلاعات هفتگی, کیهان بچه ها, هفتاد و پنج سالگی, محسن سالاری
@ لینک محسن سالاری یکشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ |

ﭼﻮﭘﺎنی ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺰ ﭼﺎﻻﻙ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ بپرد، نشد که نشد. ﺍﻭ میﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻳﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ. ﻋﺮﺽ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻗﺪﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ بپرﺩ… ﻧﻪ ﭼﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ میﺯﺩ ﺳﻮﺩﻱ ﺑﺨﺸﻴﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎﻱ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ. ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻳﺪﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﻲﮔﺬﺷﺖ. ﻭﻗﺘﻲ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ، ﭘﻴﺶﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ میﺩﺍﻧﻢ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﮔﻞﺁﻟﻮﺩ ﻛﺮﺩ. ﺑﺰ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﺏ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ، ﺍﺯ ﺳﺮ ﺁﻥ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﭘﺮﻳﺪند. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ. ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺗﺄﺛﻴﺮﻱ ﺩﺍﺷﺖ؟ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ میﺩﻳﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺗﻌﺠﺒﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ میﺩﻳﺪ، ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺎ ﺭﻭﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ. ﺁﺏ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﭘﺮﻳﺪ... منبع: عصر ایران


برچسب‌ها: چوپان, بز, داستان کوتاه, حکایت
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۵ |

ابزار هدایت به بالای صفحه