شخصی وارد یک آسیاب گندم شد. دید به جای اینکه یک انسان گندمها را آسیاب کند چوب آسیاب به گردن یک قاطر بسته شده. قاطر میچرخید و آسیاب کار میکرد اما به گردن قاطر یک زنگوله آویزان بود. از صاحب آسیاب پرسید: «برای چه به گردن قاطرت زنگوله بستهای!» آسیابان گفت: «برای اینکه اگر ایستاد بفهمم و متوجه شوم که آسیاب کار نمیکند». آن شخص دوباره پرسید: «خب! اگر قاطر ایستاد و سرش را تکان داد، از کجا میفهمی؟» آسیابان گفت: «برو این پدر سوختهبازیها را به قاطر من یاد نده!»... روضه خوانی چند شب در هیأتی منبر رفت. شب آخر، پاکت چند شبی را که منبر رفته بود از صاحب مجلس گرفت. ناگهان شخصی جلوی او را گرفت و گفت: «حاج آقا! بیزحمت یک دعا در گوش من بخوانید». حاج آقا دعا را خواند. بعد آن شخص گفت: «من را حلال کنید». گفت: «حلالت کردم». چند دقیقه بعد حاج آقا رفت تا برای خانهاش خرید کند. وقتی خواست پول اجناس را به صاحب مغازه بدهد، دست کرد داخل جیبش و دید ای داد بیداد! خبری از پول و پاکت نیست. او که به قضه پی برده بود با حسرت گفت: «وای بر من!حلالش هم کردهام!!»... یه بازاریابِ جارو برقی، درِ یه خونه ای رو میزنه. تا صاحبخونه در رو باز میکنه قبل از اینکه حرفی زده بشه، بازاریاب میپره تو خونه و یه کیسه حاوی آشغال از جمله خرده های کاغذ، سنگریزه، شن رو روی فرش خالی میکنه و میگه: اگه من قادر به جمع و تمیز کردنِ همه ی اینها با این جاروبرقی قدرتمند نباشم حاضرم که تمامِ این چیزایی که رو فرشتون ریختم رو بخورم! صاحبخونه درحالی که شوکه شده بود می پرسه: سُــسِ سفید میخوای یا قرمز؟!! بازاریاب: چــــرا؛ چطور مگه؟ صاحبخونه: چند وقته برقِ خونه مون قطعه...!! امتحانات پایان ترم دانشگاه بود ؛ چیز زیادی از درس حالیم نبود چون کلاسهای دانشگاه رو یک خط در میون رفته بودم و بیشتر از حضور غیبت داشتم. سر جلسه امتحان یه دختره بغل دسـت مـن نشسته بـود قیافــش از اون درس خونا نشون می داد ، گفتم لااقـل ۲۰ نگیــرم ۱۷که رو شاخشه. خلاصـه کـلی باهاش هماهنگ کـردم که بهـت علامت دادم چطور برسونو از ایـن حرفا ! هیچی دیگه تا برگـه های امتحانی رو آوردن ؛ دیـدم بلند شد برگـه هارو پخش کرد و گفـت بچه ها سرتـون تو بـرگه خودتـون باشه! چنان شوکه شدم ؛ انگار یک سطل آب سرد رو صورتم خالی کرده باشند... مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند
و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را
نزد او فرستادند. مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه
نکردهاید.
نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که
مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه
سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟ زود قضاوت
کردید؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو
پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و
سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ زود قضاوت
کردید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی. وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان
روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش
قرار
دارد؟ زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم این همه
گرفتاری
دارید. وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار
دارید
به خیریه شما کمک کنم؟!!
باز هم زود قضاوت کردید... دنیای حرفه و فن
برچسبها:
داستان کوتاه,
داستانک,
مینی مال,
داستان طنز
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۲
|