،به دنیای حرفه و فن خوش آمدید...... کار و فناوری، تحقیق، اقدام پژوهی، مقالات آموزشی و تربیتی، کاردستی، ضرب المثل، طرح مشبک، معرق و منبت کاری، پاورپوینت، خاطره، طرح درس، کامپیوتر، شعر، آشنایی با مشاغل و رشته های تحصیلی، مدارهای الکتریکی و الکترونیکی، روش تدریس، داستان كوتاه، اطلاعات علمی، طنز، کاریکاتور، عکس، فوت و فن معلمی، مشاهیر ایران و جهان، دانستنی ها، جمله های زیبا، ابتکار و خلاقیت، یزدشناسی، دانلود، فیلم، موسیقی و... در دنیای حرفه و فن، راه بیشتر آموختن کار و فناوری دنیای حرفه و فن سالاری | مادر


برچسب‌ها: روز زن, مادر, عکس متحرک, یا فاطمه
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵ |

سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند. در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند. زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد. دومی گفت : پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد . هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند : پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟ زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی است. ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد. سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند . پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها ضعیف بود . به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛ چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود. در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسدند. پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن. زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است! پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند. پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد. در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟ پیرمرد با تعجب پرسید: منظورتان کدام پسرهاست؟من که اینجا فقط یک پسر می بینم... منبع: عصر ایران


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان زیبا, پسر, مادر
@ لینک محسن سالاری جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴ |

پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایره‌ای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایره‌ای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!» فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید: «می‌تونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟» مدیر هم با لبخند گفت: «بله، لطفا منتظر باشید.» معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدائی لرزان گفت: «ببخشید، من نمی‌دونستم…، شرمنده‌ام.» مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت. اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت: «معلم مون امروز نمره‌ام رو کرد بیست!» زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم!» بیا اینقدر ساده به دیگران نمره‌های پائین و منفی ندیم. بیا اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلط‌مون نشکنیم... منبع: عصر ایران


برچسب‌ها: معلم, نمره, داستان کوتاه, داستانک
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴ |
پيرمرد همسايه آلزايمر دارد. ديروز زيادي شلوغش کرده بودند او فقط فراموش کرده بود از خواب بيدار شود! @ عادت ندارم درد دلم را ، به همه کس بگویم پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم، تا همه فکر کنند نه دردی دارم و نه قلبی. دلتنگم، مثل مادر بي سوادي که دلش هواي بچه اش را کرده ولي بلد نيست شماره اش را بگيره. @ گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم. من می گریستم به اینکه حتی او هم محبت مرا از سادگی ام می پندارد. انسان های بزرگ دو دل دارند : دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است. @ دست های کوچکش به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد التماس می کند: آقا... آقا دعا می خری؟ و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند و برای فرج آقا "دعا" می کند. @ کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی... در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش، کودک پرسید:ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم. کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری!!! @ در "نقاشی هایم" تنهاییم را پنهان می کنم. در "دلم" دلتنگی ام را. در "سکوتم" حرف های نگفته ام را. در "لبخندم" غصه هایم را... دل من چه خردساااااال است!! ساده می نگرد! ساده می خندد! ساده می پوشد ! دل من از تبار دیوارهای کاهگلی است! ساده می افتد! ساده می شکند! ساده می میرد! ساااااده @ قند خون مادر بالاست دلش اما هميشه شور مي زند براي ما درد دل باخدا, سخنان اموزنده اشک‌هاي مادر مرواريد شده است در صدف چشمانش دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مرواريد! حرف‌ها دارد چشمان مادر ؛ گويي زيرنويس فارسي دارد! دستانش را نوازش مي کنم داستاني دارد دستانش. @ پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند پسرک این را می داند دست می برد بطری آب را بر می دارد. کمی آب در لیوان می ریزد صدایش را بلند می کند، "چقدر تشنه بودم" پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است... @ توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت : می خورم به سلامتی 2 بوسه !! بعد همه خندیدند و همهمه شد و پرسیدند حالا بگو کدوم 2 بوسه ؟!! گفت: اولیش اون بوسه ای كه مادر بر گونه بچه تازه متولد شده ميزنه و بچه نمی فهمه دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش ميزنه و مادرش متوجه نمیشه!... منبع: بیتوته

برچسب‌ها: داستانک, مینی مال, جمله زیبا, داستان کوتاه
@ لینک محسن سالاری دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۲ |

کوزه ای آوردم

ریختم آب در این گلدان ها

و به گل ها گفتم

باطراوت باشید

صورت طاقچه ها را شستم

روی لک های سیاه دیوار

رنگ را پاشیدم

و به آن پنجره ها هم گفتم

هر چه نور است

بپاشند به چشمان اتاق

و از آن گوشه ی باغ، گل سرخی چیدم

کاشتم در ایوان

مادرم می آید

با دو زنبیل پر از خاطره در چشمانش

سبدی از پاکی در دستش

مشتی از عاطفه در دامانش

همه جا بوی تن کودکیم را دارد

****

@ دانلود کلیپ تصویری این شعر در پیکوفایل

@ فتوکلیپ ساخته م.سالاری در کانال دنیای حرفه و فن

متن کامل شعر 


برچسب‌ها: شعر زیبا, محسن سالاری, مادر, دانلود
ادامه مطلب
@ لینک محسن سالاری چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲ |

خانواده عزیز...


برچسب‌ها: مادر, والدین, عکس, مجسمه
@ لینک محسن سالاری جمعه ۲ مهر ۱۳۸۹ |

مادر 

ای مادر عزیز که جانم فدای تو

قربان مهربانی و لطف و صفای تو

هرگز نشد محبت یاران و دوستان

هم پایه محبت و مهر و وفای تو

مهرت برون نمی رود از سینه ام که هست

این سینه خانه تو و این دل سرای تو

ای مادر عزیز که جان داده ای مرا

سهل است اگر که جان دهم اکنون به پای تو

خشنودی تو مایه خشنودی من است

زیرا بود رضای خدا در رضای تو

گر بود اختیار جهانی به دست من

می ریختم تمام جهان را به پای تو

شاعر: ابوالقاسم حالت


برچسب‌ها: شعر زیبا, شعر مادر, مادر, ابوالقاسم حالت
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۹ |
«آینده کودکان وابسته به تربیت پدر و مادر است.» ویکتور هوگو «استوارتر از همه پیوندها، پیوندی است که در میان مادر و فرزند برقرار است.» سعید نفیسی «اگر مادر نباشد، جسم انسان ساخته نمی‌شود و اگر کتاب نباشد، روح انسان پرورش نمی‌یابد.» پلوتارخ «ای پدر و مادر، ای گم ‌شدگان عزیز، من همه ‌چیز خود را به شما مدیون هستم.» لویی پاستور «ای مادر، تو مانند ستاره مقدس در آسمان ابدیت، ثابت و درخشان خواهی ماند.» کارل ایمرمان «این یک قاعده کلی است که همهٔ مردان برجسته، عوامل برتری خود را از مادرانشان به ارث می‌برند.» ژول میشله «با پدر و مادر خود چنان رفتار کن که از فرزندان خود توقع داری.» سقراط «تار و پود روح مادر را از مهربانی بافته‌اند.» رالف والدو امرسن « تنها مادر و پدر خواست های فرزند را بی هیچ چشم داشتی بر آورده می سازند .» ارد بزرگ « در هرجا نیک و بد اعمال کودک مربوط به مادر است.» ناپلئون بناپارت « سرنوشت آینده یک کودک همیشه کار مادر است.» ناپلئون بناپارت « صالح‌ترین فرزندان آن‌هایی هستند که با اعمال خود باعث افتخار پدر و مادر خود شوند.» ویکتور هوگو « کمال زن در مادری است، زنی که مادر نیست، موجود ناقصی است.» انوره دو بالزاک « مادر آهن‌ربای قلب و ستاره قطبی چشم کودک است.» جورج هربرت « مادر، سازنده جهان و تابلوی آفریدگار است.» بتهوون « مادر شاهکار طبیعت است.» یوهان ولفگانگ گوته « مادرشدن مرحلهٔ کمال زن است.» الکساندر دوما «مادر و پدر ، زندگیشان را با فروتنی به فرزند می بخشند . » ارد بزرگ « مادر یگانه موجودی است که حقیقت عشق پاک را می‌شناسد.» انوره دو بالزاک « من از عشق بدم می‌آید برای این‌که یک‌بار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم.» مارک تواین «میهمانی های فراوان از ارزش آدمی می کاهد ، مگر دیدار پدر و مادر . » ارد بزرگ « میهن پرستی ، همچون عشق فرزند است به مادر . » ارد بزرگ « هیچ‌چیز به قدر دیدن یک مادر با بچه‌اش روح‌پرور نیست و هیچ ‌چیز حس حرمت و تقدیس ما را هنگام تماشای مادری‌ که بچه‌هایش وی را احاطه کرده‌اند، بیدار نمی‌کند.» یوهان ولفگانگ گوته «هیچ‌ گاه در زندگی نمی‌توانید محبتی بهتر، بی‌پیرایه‌ تر و واقعی‌تر از محبت مادر خود بیابید.» انوره دو بالزاک « یک مادر خوب به صد استاد و آموزگار می‌ارزد.» جورج هربرت

برچسب‌ها: جمله زیبا, سخن بزرگان, ناپلئون, مادر
@ لینک محسن سالاری پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۸۸ |

مادرتنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. او روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد. اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد. فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟ صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید : شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم. وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم . چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است. پس به یاد داشته باش، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.*** ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد . پشت خط مادرش بود . پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟ مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي! فقط خواستم بگويم تولدت مبارك . پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد، مادرش را پشت ميز تلفن يافت. ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود .*** كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی توی یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از تو چاه بیرون بیاورد. برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نكشد. مردم با سطل روی سر الاغ خاك می‌ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش رو می‌تكاند و زیر پایش می‌ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می‌آمد سعی می‌كرد روی خاك ها بایستد. روستایی‌ها  این کار را ادامه دادند و الاغ هم به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و بیرون آمد.


برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان پندآموز, خر, کشتی
@ لینک محسن سالاری شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸ |

ابزار هدایت به بالای صفحه